شعر عارفانه
محمدعلی حزین لاهیجی

ای سر زلف دل آویز! شکستت مرساد

گر نشد جان و دلم از رخ زیبای تو خوش
می‌کنم خاطر خود را به تمنّای تو خوش

وعده امروز، به فردای قیامت دادی
روزگار دل ما در غم فردای تو خوش

محمدعلی حزین لاهیجی

آن دیده که حیران تماشای تو باشد

خوش آن که دلم آینه سیمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد

فردوس بَرَد رشک بر آن سینه‌ی گرمی 
کآتشکده ی حسن دل آرای تو باشد

محمدعلی حزین لاهیجی

چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را

چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت میِ ‌توبه شکن را

تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم می‌مکد از ذوق دهن را

محمدعلی حزین لاهیجی

تب و تاب دل ما تشنه‌کامان را چه می‌دانی؟


مرا آزاد می‌سازد ز دام دل‌تپیدن‌ها 
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدن‌ها

به‌خاک‌افتاده‌ی ضعفم، چو نقش پا در این وادی
زمین‌گیر غبار خاطرم، از آرمیدن‌ها

میرداماد (میر محمدباقر حسینی استرآبادی)

ادامه مشرق الانوار/ نعت و مناقب رسول الله و ائمه اطهار علیهم السلام

شاه رُسل خواجهی این چار سوی
ساخته از خاک قدم آبروی

آب رخ عقل نم جوی او
هر دو جهان تعبیه در کوی او

میرداماد (میر محمدباقر حسینی استرآبادی)

ادامه مشرق الانوار/ توحیدی

مناجات اول

ای خرد از حلقه به گوشان تو
خُلق خوش از عطرفروشان تو!

ای ز تو این گوی گربیان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ!

میرداماد (میر محمدباقر حسینی استرآبادی)

مشرق الانوار در جواب مخزن الاسرار

بسم ‌الله الرحمن الرحیم
فاتحه‌ی مُصحَفِ امّید و بیم

نامه که آراسته چون جان بُوَد
حمد خدا زینت عنوان بُوَد

ملا محمدسعید (اشرف) مازندرانی

ساقی‌نامه‌ی اشرف مازندرانی

دلا مژده بادت که نوروز شد
چو می‌ بوی گل عشرت اندوز شد

بهار آمد و یافت عالم فرح
چمن گشت لبریز گل چون قدح

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی
حضورش: غیبت از خود، ذکر: از عالم فراموشی

قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا
اذان: فریاد از دست خود و تعقیب: خاموشی!

ملا عبدالرزاق لاهیجی (فیاض)

گزیده ساقی نامه ملاعبدالرزاق لاهیجی

گل خم، گل ساغر او می کند
صراحی و جام و سبو می کند

برآرنده‌ی تاک از گلشن اوست
فروزنده‌ی باده‌ی روشن اوست

محمدبن ابراهیم شیرازی (ملاصدرا)

آنان که ره دوست گزیدند همه

آنان که ره دوست گزیدند همه
در کوی شهادت آرمیدند همه

در معرکه‌ی دو کون، فتح از عشق است 
هر چند سپاه او شهیدند همه 
 

محمدبن ابراهیم شیرازی (ملاصدرا)

فرازی از ساقی نامه ملاصدرا

می‌شناسم خالقی را کاوست هست
این دگرها نیستند و اوست هست

آن خداوندی که قیوم است و حی
آن که پاکی وقف شد بر ذات وی

شیخ بهایی

ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانی

ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آن‌چنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

سید ابوطالب میرفندرسکی

کمانی که زه کرده ابروی تو

شبِ عنبرین بوست، یا موی تو؟
درخشنده ماه است، یا روی تو

چه دل‌ها که از غمزه‌ دوزد به تیر
کمانی که زه کرده ابروی تو

سید ابوطالب میرفندرسکی

ساقی نامه

ثنا ایزدی را که از نور پاک
شراب روان ریخت در جام خاک

شفق، دوری از ساغر مشفقش
فلک، دودی از مجمر قدرتش

سلطان محمد استرآبادی (صدقی)

ساقی نامه

خوشا حال مستی که منصوروار
میسر شدش مستی پایدار

ز جام پیاپی که ساقیش داد
نه از دست رفت و نه از پا فتاد

علی اکبر همدانی (مظهر)

دل را، که زد؟ که برد؟ ببینید کار کیست!

این باغ بوالعجب اثر نوبهار کیست؟
این گلشن طرب، ثمر شاخسار کیست؟

از یک نظر چو مهر به دل جا گرفت و رفت
این ماه پاره روشنی روزگار کیست؟

علی اکبر همدانی (مظهر)

زآن که دوست می‌دارد، دوست چشم گریان را

گر شبی برافشانی، زلف عنبرافشان را 
صبح را به رشک آری، تا دَرَد گریبان را

دیدم از سر زلف و لعل نوشخند تو
در گلوی اهریمن، خاتم سلیمان را

علی اکبر همدانی (مظهر)

گفتا به راه دوست ز جان می‌توان گذشت 

گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشت
گفتا به راه دوست ز جان می‌توان گذشت 

آن مومیان، به موی و میانم اسیر کرد
عمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس 

گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس 
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس

سنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنج
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس

حبیب الله شریف کاشانی

ولا را با بلا انباز کردند

دل عاشق همیشه غرق خون است
نمی دانی که سوز عشق چون است

چو کار آفرینش ساز کردند
ولا را با بلا انباز کردند

محمدحسین قریب گرکانی (ربانی)

شیوه‌ی خوبان جفا چاره‌ی عاشق وفاست


زلف سمن‌سای دوست بر کف باد صباست
یا به گریبان صبح نافه‌ی مشک ختاست

مهر برآمد به کوه با مه کنعان ز چاه
فجر دمید از افق با بت فرّخ لقاست

محمد مفید شیرازی

ما شیفته‌ی روی تو از روز الستیم

ما شیفته‌ی روی تو از روز الستیم
آشفته چو مویت ز ازل بوده و هستیم

پیش شه حسن تو و بر خاک ره عشق
سر در کف خود هشته، ستادیم و نشستیم

محمد مفید شیرازی

غیر هوایت مرا، نیست هوای دگر

چاره ندارم مگر سوی تو رو آورم
زآن که نباشد مرا، جز تو خدای دگر

درد فراقت گرفت، از دل من صبر و تاب
غیر وصالت مرا، نیست دوای دگر

محمد فانی بروجردی

دل در هوای گیسو و گیسوست دام دل

تا نَکهت تو در ورق گل نهاده‌اند
شوری ز ناله در سر بلبل نهاده‌اند

تا ریختند سیم ذقن را ز سیم ناب
سیماب در بنای تحمل نهاده‌اند

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

جانب اهل طریقت به حقارت منگر

عاکفان حرمت قبله‌ی اهل کرمند
واقف از نکته‌ی سربسته‌ی لوح و قلمند

خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قِدَمند

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

دو دیده بر هم و چشم دلی فراهم کن

اگر به شرط مروت وفا توانی کرد 
گذر به صفحه‌ی اهل صفا توانی کرد

به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک
به زیر سایه هزاران هما توانی کرد

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

جمال یار را دیدن به چشم یار می‌باید


تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید

به جز آیینه‌ی رویش نبیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی‌شاید

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

 جدا مشو ز در دوست «مفتقر» هرگز

گهی به کعبه‌ی جانان سفر توانی کرد
 که در منای وفا ترک سر توانی کرد

 به راه عشق توانی که رهسپر گردی
 اگر که سینه‌ی خود را سپر توانی کرد

عبدالحسین شیخ الاسلام عاملی (بهایی)

گو تو شرح حال شاه عشق را

ساقیا پر کن ز وحدت جام ما
تا شود عیش جهان بر کام ما

آتشین آبی فشان بر زنگ تن
تن بسوزد جان بماند بی‌وطن

عبدالجواد نیشابوری (ادیب نیشابوری)

جلوه‌ی هو در میان جمع ننماید جمال

باز ناقوس اناالحق برملا باید زدن
کوس وحدت بر سر دارالفنا باید زدن

بر نهاد آخشیجی آستین باید فشاند
بر سرشت اسطقسّی پشت پا باید زدن

عبدالجواد نیشابوری (ادیب نیشابوری)

دل گواه دگر و دیده گواه دگر است

کشور فقر و فنا، عرصه‌ی شاه دگر است
نظم این ملک، به نیرو و سپاه دیگر است

آسمانی‌ست خرابات مغان را ای دل
که در او روشنی اختر و ماه دگر است

فصیح الزمان شیرازی

یک دل و این همه غم؟ بار خدایا مپسند


هست گیسوی تو در دست پریشانی چند
بُوَد این سلسله را، سلسله جنبانی چند

دوش در انجمنی بود سخن زآن سر زلف
جمع بودند در آن حلقه، پریشانی چند

فصیح الزمان شیرازی

به عالمی نفروشیم تار موی تو را

کسی که گفت به گل نسبتی‌ست روی تو را
فزود قدر گل و کاست آبروی تو را

ز پند من عرقت بر رخ است نی ز رقیب
رقیب، روی تو خواهد، من آبروی تو را

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

به شهر عشق نه روز و نه هفته است و نه سالی

به شهر عشق نه روز و نه هفته است و نه سالی
چه در گذشت زمان نیست غیر خواب و خیالی

بیار ساقی از آن می که پیر باده فروشش
نهفته در خم یا شیشه یا سبو دو سه سالی

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

خیال توبه کردم دی ز مستی

خیال توبه کردم دی ز مستی
ولی از توبه نی از می‌پرستی

بیا ساقی بده می تا بشویم
ز لوح خودپرستی نقش هستی

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

ای عهد شکسته و جفا کرده

ای عهد شکسته و جفا کرده
ما را به فراق مبتلا کرده

ای داده به دست مدعی دامان
پیراهن صبر من قبا کرده

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

ای مرغ لاهوتی مکان، بر اوج خود پرواز کن


هان ای مغنّی صبح شد برخیز و چنگی ساز کن
ناخن بر اندامش بزن وز خواب، چشمش باز کن

برخاست مرغ صبح خوان برداشت نوبت را فغان
از خواب مستی خیز هان برگ صبوحی ساز کن

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

به وفا و مهر تو مایلم به جفا وجور تو خوش دلم


همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمی رسد
چه رسد به ملک خراب اگر حشمی ز محتشمی رسد؟

شودم جراحت سینه بِه، ز عنایت تو اگر به من
دو سه قطره مُشک تر ای صنم ز ترشح قلمی رسد

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کرد

ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کرد
پس پرده برگرفت و به ما نیز ناز کرد

تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت
خیل بلا به کشور دل ترک تاز کرد

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

ما خیل عشق بازان هجرانمان بلا بود

روزی که کلک تقدیر در پنجه‌ی قضا بود
بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود

زآن پیش تر که نوشد خضر آب زندگانی
ما را خیال لعلت سرمایه‌ی بقا بود

سید حسین رضوی همدانی (غبار همدانی)

فریادرسم شد شب هجران تو فریاد

گر گنج غمت در دل ویرانه نمی‌شد
ویرانه مقام من دیوانه نمی‌شد

شه کاش خراج از ده ویرانه نمی‌خواست
یا ملک دلم کاش که ویرانه نمی‌شد

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

برتر ز نیستی و ز هستی‌ست پایه‌ام

ای کرده گم طریق عقیق و مقام حیّ 
در قید حیرتی که ره ذی سَلَم  کجاست

چشم از جهنده برق یمانی مکن فراز
تا آیدت پدید که ورد حشم کجاست

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

بکشت غمزه‌ی خونریز تو مرا صد بار

سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم

چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار 
قیاس کن که منت از شمار خاک درم

سید هادی روح القدس

طبیبا! برو بیش از اینم مرنجان

چه خوش گوید آن دردمندی که گوید
عجب طبعم این بیت را می‌پسندد:

«چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا دوست بی ‌دست و پا می‌پسندد»

سید علی مجتهد کازرونی

گر دل ما شکسته شد در خم گیسویش، چه غم؟

تیر اگر به دل زند، غمزه‌ی چشم مست او
پای کشان به سر روم، بوسه زنم به دست او

جان سپرم به پای او سر فکنم به جان و دل
تیغ ز ابر ار کشد، هندوی نیم مست او

سید علی مجتهد کازرونی

پر شد از گوهر اسرار تو گنجینه‌ی ما

صیقلی شد چو ز انوار رُخت، سینه‌ی ما
عکس رخسار تو افتاد در آیینه‌ی ما

سرّ دیباچه‌ی هستی شنو از ما که بُوَد
لوح محفوظ حقایق به جهان سینه‌ی ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

روی خود را دید پیش روی خود

زآتشی کآثار غیریّت بسوخت
بودِ موجودات دود آمد فقط

داد عالم را وجود محض خود
بلکه از خود محض جود آمد فقط

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست

ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ را
تا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ را

زآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آورد
بر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مپرس از من حدیث کفر و دین را

مپرس از من حدیث کفر و دین را
که من مستم ندانم آن و این را

ز کفر و دین گذر کن تا ببینی
برون زین هر دو یار نازنین را

صفحه 1 از 2ابتدا   قبلی   [1]  2  بعدی   انتها