گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشت
گفتا به راه دوست ز جان میتوان گذشت
آن مومیان، به موی و میانم اسیر کرد
عمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت
ای یار سنگ دل به دلم از تو آن رسید
کز تیر آه من به دل سنگ آن گذشت
مشکن به سنگ جور، پر و بال طائری
کاندر هوای دام تو از آشیان گذشت
دانی دهان نافه چرا پر ز مُشک شد؟
گویا حدیث زلف تواش بر زبان گذشت
دست از کمان بدار که پیکان غمزهات
از بس که بود کارگر از استخوان گذشت
یارب چه عشق بود که تا مبتلا شدم
فریاد یاربم همه شب زآسمان گذشت
ای چرخ، از شکستن دل ماند برقرار
بدنامی تو ور نه به پیر و جوان گذشت
در دور می درآی به دور سبوکشان
دور پیاله گیر، که دور زمان گذشت
«مظهر» ز کوی دوست به جایی نمیرود
لغزید پای هر که از این آستان گذشت