در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذردبه هر طرف که چنین مشگبار می گذردکنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزیبه طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد
ره عشق است آن راهی که پیدا نیست پایانشهر آن کس رهرو این راه شد بگذشت از جانشپی درمان درد عشق ار کوشی خطا باشد طبیبا درد عشق است این و نایاب است درمانش
گویند دری از خلد، بگشوده شود در قمما فاتح الابوابیم، ای بخت چه خسبی؟ قم!مهر من و قهر من هر یک به مقام خودآن نوش ز سر تا پا وین نیش ز دَم تا دُم
بلبل چو نکیسا زده تا نغمهی نوروز آراسته جشنی ز طرب خسروِ نوروزشیرین من! ای زلف تو آورده شب و روزتلخ است چو فرهاد مرا کام به نوروزها تلخی کامم بزدا زآن شکرین لب
یک ساله ره سپرد مه شعبانتا خیر و برکت آرد بر کیهانسالی در انتظار به سر بردیماهلاً و مرحباً بکَ یا شعبان
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ماسر گیرد و برون رَوَد از کربلای ماناداده تن به خواری و ناکرده ترک سرنتْوان نهاد، پای به خلوت سرای ما
عجبی نیست مر آن آیت ربّانی را که کند زنده ز نو حکمت لقمانی راای به تاریک شب کفر، برافروخته باز پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
سزَد اَر سجده برد «میر فراهانی» راگر ز خاقان گذرد مرتبه «خاقانی» راای امیر قرشیزاده کت اعجاز سخنبند بر ناطقه زد منطق «سحبانی» را
حدیث موی تو نتْوان به عمر، گفتن بازاز آن که عمر شود کوته و حدیث درازبه راه عشق تو انجام کار تا چه شودبرفت در سر این کار هستی ام زآغاز
کجاست زنده دلی، کاملی، مسیح دمیکه فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی؟...شهان کشور نظمیم ما ثناگویاناساس سلطنت ماست دفتر و قلمی
شهی که شیوه ی درویش پروری داندرموز سلطنت و سرِّ سروری داندبقای دولت آن شاه را بشارت بادکه رسم معدلت و دادگستری داند
منم که شهره به سرگشتگی به هر کویمفتاده در خَم چوگانِ عشق چون گویمهوای گلشن فردوس برده از خاطرنسیم روح فزا خاکِ آن سر کویم
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارندبه حیرتم چه تمتّع ز زندگی دارندبر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمعگرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
اگر ز نقطه ی موهوم آمده دهنیدهانِ توست در آن نقطه هم بُوَد سخنینمود لعل تو اثباتِ ذاتِ جوهر فردرواست بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
درخور حمد و ثنا، بار خدایی ست کریمکه ز خوانِ کرمش بهره بَرَد دیوِ رجیمنیک و بد را ننمود از درِ احسان محرومسلطنت داد به فرعون و نبوّت به کلیم
این باغ بوالعجب اثر نوبهار کیست؟این گلشن طرب، ثمر شاخسار کیست؟از یک نظر چو مهر به دل جا گرفت و رفتاین ماه پاره روشنی روزگار کیست؟
گر شبی برافشانی، زلف عنبرافشان را صبح را به رشک آری، تا دَرَد گریبان رادیدم از سر زلف و لعل نوشخند تودر گلوی اهریمن، خاتم سلیمان را
تا پنجهی خورشید به شاخ بره زد پشتماهی بره دزدید سر خویش فراپشتاز شاخ گل افروخت صبا آتش زردشتزد پنجهی خورشید به حرف کهن انگشتکامروز بود روز نویِ شاه جهان بان
گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشتگفتا به راه دوست ز جان میتوان گذشت آن مومیان، به موی و میانم اسیر کردعمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت
یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بوداین وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بودوه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهرآن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود
بنده گر سر بر آستان باشدبِهْ اگر سر بر آسمان باشدیک نفس با رضای حق بودن بهتر از عمر جاودان باشد
به گیتی بهتر از دانشوری نیست به جز دانش به گیتی مهتری نیستسری سخت و دلی سُتوار بایدکه کار دین و دانش سرسری نیست
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَدبا گران جانان سخن گفتن گران جانی بودراح ریحانی به جز با یار روحانی منوشاین سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بسسنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنجدیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
ای اسم تو اصل هر مسمّیوی جسم تو جان جمله اشیاوصف تو فزون ز حدّ امکان مدح تو برون ز حدّ اِحصا
منم آن شاعر معروف به هر شهر و بلدمرکز دایرهی بخت بد و طالع بدبر سرم تاخته یک لشکر بی حدّ و عددنفراتش همه خونریزتر از ببر و اسدافسرانش همه داءُالسرطانند و اسد
ای که بر خاک درت مهر چو مه چهره بسایدایزد پاک به پاکیت همه دم بستایدپرده بردار از آن روی که غمها بزداید«بخت، بازآید از آن در که یکی چون تو در آیدروی میمون تو دیدن در دولت بگشاید»
انتظار تو برفت از حد و شد عمر به سرنفس آمد به لب و از تو مرا نیست خبرمُردم افسوس ندیدم رُخَت ای نور بصر «به وفای تو که بر تربت «حافظ» بگذرکز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود»
آه که شد کشته ز تیغ و سُنینبلبل گلزار پیمبر، حسینآه حسینم حسیناز غم او غمکده شد آسمانناله کنان جملهی قدوسیانخیل ملائک به فلک در فغانقامت جبریل امین، شد کمان
دل عاشق همیشه غرق خون استنمی دانی که سوز عشق چون استچو کار آفرینش ساز کردندولا را با بلا انباز کردند
برخیز شتربانا! بربند کجاوهکز چرخ همی گشت عیان رایت کاوهبر شاخ شجر برخاست آواز چکاوه وز طول سفر، حسرت من گشت علاوهبگذر به شتاب اندر، از رود سماوه در دیدهی من بنگر دریاچهی ساوه وز سینهام آتشکدهی پارس نمودار
برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیزخیز ای ختنی ماهِ من و شاهدِ خرخیزبربند طرب را زین بر توسنِ شبدیزکن جامِ جم از گوهرِ می مخزنِ پرویزای خطِّ تو پاکیزه تر از سبزه ی نوخیزبر سبزه¬ی نوخیز که شد باغچه مینو
زلف سمنسای دوست بر کف باد صباستیا به گریبان صبح نافهی مشک ختاستمهر برآمد به کوه با مه کنعان ز چاهفجر دمید از افق با بت فرّخ لقاست
ساقیست گر امیر و خُم از بادهی غدیرهر دل که سوی آن نکشد روی و آهن استسلطان لافتی که دو کونش به منقبتچون سطر موجزی ز کتابی مدوّن است
بختِ بد تا کجا بُوَد یارم؟تا به کی در بلا گرفتارم؟در وبال است اخترم تا چند؟آه از طالعی که من دارم
ما شیفتهی روی تو از روز الستیمآشفته چو مویت ز ازل بوده و هستیمپیش شه حسن تو و بر خاک ره عشقسر در کف خود هشته، ستادیم و نشستیم
فریاد از فلک که ز امداد و یاریاشقتل حسین، کرده یزید سیاه بختبر خاک تیرهاش ز جفا سرجدا فکندبا آن که بود وارث شاهی و تاج و تخت
بنگر به این کسان که به گور آرمیدهاندوز مال و جاه و عزّت دنیا رمیدهاندبعضی به روضههای جنان کردهاند جاوز دوستان خیال محبّت بریدهاند
در استقبال از شعر معروف ابوالقاسم فندرسکیگر حکیمی پیش از این روی سخن آراستینوبت تحقیق حکمت این زمان با ماستی
به امر صانع بیچون، که بیشبه و نظیرستیبشارت آمد از گردون، که هنگام غدیرستیامیرالمؤمنین حیدر، به حکم خالق اکبربه حق در جای پیغمبر، خلایق را امیرستی
چاره ندارم مگر سوی تو رو آورمزآن که نباشد مرا، جز تو خدای دگردرد فراقت گرفت، از دل من صبر و تابغیر وصالت مرا، نیست دوای دگر
تا نَکهت تو در ورق گل نهادهاندشوری ز ناله در سر بلبل نهادهاندتا ریختند سیم ذقن را ز سیم نابسیماب در بنای تحمل نهادهاند
ای غم عشقت به جان جاهل و داناوی خم زلف تو دام مؤمن و ترسامدحت قدرت یکی ز عاقل و مجنونفکرت ذاتت یکی ز جاهل و دانا
چین زلف تو به یک پیچ، صد ارقم شکندهر که بر پای شود راست، به یک خم شکندتار مویی اگر از شانهی لطفت خیزددلنشین است ولی شانه ی آدم شکند
دو مشکین مو دو مشکین بو دو مشکین رو دو مشکین بریکی چون دستهی ریحان، یکی چون بستهی عنبردو عنبرسُم، دو عبهردم، دو سوسن خط، دو نسرین کفیکی اشهب، یکی اخضر، یکی ادهم، یکی اسمر
مدح حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیهادختر فکر بِکر من، غنچهی لب چو وا کنداز نمکین کلام خود، حقّ نمک ادا کندطوطی طبع شوخ من، چون که شکرشکن شودکام زمانه را پر از، شکّر جان فزا کند
غدیریه در مدح حضرت امیرباده بده ساقیا، ولی ز خمّ غدیرچنگ بزن مطربا، ولی به یاد امیرتو نیز ای چرخ پیر، بیا ز بالا به زیرداد مسرّت بده ساغر عشرت بگیر
عاکفان حرمت قبلهی اهل کرمندواقف از نکتهی سربستهی لوح و قلمندخاکساران تو ماه فلک ملک حدوثجان نثاران تو شاه ملکوت قِدَمند
اگر به شرط مروت وفا توانی کرد گذر به صفحهی اهل صفا توانی کردبه همت ار بروی برتر از نشیمن خاکبه زیر سایه هزاران هما توانی کرد
تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیارایدولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنمایدبه جز آیینهی رویش نبیند روی نیکویشکه آن زیبنده صورت را جز این معنی نمیشاید