عجبی نیست مر آن آیت ربّانی را
که کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر، برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخلهی عمرانی را
حجت¬الاسلام آمد لقبت زآن که به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
تویی آن عاقلهی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو به نیروی کمال
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان ادب، اسب هنر تاختهای
دست بستی به قفا «فاضل میدانی» را
رقمت ناسخ ریحانِ خطِ لالهرخان
برشکسته «خط طغرای صفاهانی» را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامهی خویش
در حق وی کنی آن سان گهرافشانی را
لیک در سایهی مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر «حسن هانی» را
سروسامان شهی دارم و در بندگی ات
به فلک یاد دهم بیسر و سامانی را