محمدعلی حزین لاهیجی
4 خرداد 1404

در مدح حضرت امیرمؤمنان علیه السلام و شکوه از غربت

آمد سحر ز کوی تو دامن‌کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابِع الهُدا

جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا

شد زآن سلام زنده‌، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا

داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد از این نَبُوَد هوش آشنا

دارم حکایتی اگر از خویش می‌روی
خواهی شنیدنش به اشارات غم زُدا

گشتم از این ترانه‌ی دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زار بی‌نوا

بیگانه‌ام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا

آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دل گشا

یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفته که روحی لَکَ الفِدا

چون می‌کنی زیارت آن خاک آستان
چون می‌رسی به درگه آن کعبه‌ی صفا

از من بکن به خاک درش عرض سجده‌ای
گردد اگر قبول، زهی عزّ و اعتلا

پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا

گر زیست در جدایی ات، از جان سخت اوست
ور مرد در غم تو لَکَ العزّ و البَقا

مطرب ترانه‌ی دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی‌دارد انتها

یک شمّه بی‌بقایی ایّام بازگو
افسانه‌ای بسنج ز یاران بی‌وفا

بیهوده نیست قصّه‌ی این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا

در سایه‌اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا

یک¬رنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل در این چمن ندهد بویی از وفا

سنگ مزارها نَبُوَد سربه سر، که هست
در چشم عبرت، آینه‌هایی بدن نما

هر نوک خار، ناوک مژگان دلبری‌ست
هر مشت خاک، پیکر شوخی‌ست دلربا

هر غنچه‌ای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نوخطی‌ست، ز هر جا دمد گیا

هر لاله‌ای نمونه‌ی حسن فرشته‌ای‌ست
هر سنبلی خبر دهد از زلف مشکسا

مضمون تازه، مصرع موزون قامتی‌ست
هر جا دمید سروی از این عاریت سرا

عبرت بُوَد نصیب من از حادثات چرخ 
روشن شود چراغ من از گرد آسیا

از تاب اگر، گره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال درهم خود می‌کنم ادا

روزی که بود در کف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا

هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه‌ی من باغ دلگشا

چون آفتاب، نور ز هر خشت می‌دمید 
هر صفحه داشت هم چو دل صوفیان صفا

بود ارچه در کفم همه سامان عشرتی 
بودم نشسته بی‌همه، با نقش مدّعا

آشوب دهر، زد سر پا بر بساط من
بگرفت ذرّه ذرّه کف خاک من هوا

برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا

حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده دربه درم چرخ، چون گدا

خوش نعمتی‌ست دولت دنیا به شرط بذل 
خوش دولتی ست نعمت و خوش لذّت سخا

اکنون چو بید با کف خالی نشسته‌ام
شرمندگی‌ست حاصلم از خویش و آشنا

در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دستِ نارسا؟

آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می‌کند به ناخن شیران ز بوریا

هر چند هست شعله‌ی غیرت زبانه زن
با آن که هست پایه‌ی همّت سپهرسا

شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها

برتافته‌ست روی دلم از بلند و پست
وَجَّهتُ لِلَّذی فَطَر الاَرضَ و السَّما

یا واهبَ المَواهبِ، ذَالجودِ وَ المِنَن
یا مُنزِل الرَّغائب، ذَالفَضلِ وَ العَطا

هر چند مدّتی درِ بیگانگی زدم 
یارب به محرمیّتِ دل‌های آشنا

مگذار پایمال دیار مذلّتم
یا بارِءَ البَریَّة، یا رافِعَ السَّما

بودم به کنج بیت حزن با دل حزین 
یعقوب¬وار از همه کس رو در انزوا

بَر روی دل گشاده دَرِ باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا

دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه‌ات ز نافه‌ی مشکین گِرِه‌گشا

طبع سخنور تو بهار شکفتگی‌ست
چون غنچه، سر به جیب فرو برده‌ای چرا؟

آموخت کبک مست به دشت از تو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا

قفل دَرِ دل است زبان، چون بُوَد خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدّعا

سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زائر او تاج عرش‌سا

نفس نبی، علیّ ولی، حجّت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا

جانم ز هوش رفت از این خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا

زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخ خشک خامه‌ی من، گلبن ثنا 
 

11
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود