در مدح حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
پیوند بُوَد با رگِ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکر که در وادی تفسیدهی حرمان
دارد قدمم، در گِرهِ آبله یم را
ای فتنه سر عربده بردار که چون صبح
ما تیغ کشیدیدم و گشودیم علم را
بخت ار نَبُوَد قوّت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجهی شیران اجم را
کوه دل خاراجگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من بادهکش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهی بیصرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را...
خون¬باری اشک مژهام گرچه به یک دم
بیصرفه کند خرج دل فیض شِیَم را
از چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تُنُک حوصله، یم را؟
زد جاذبهی عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کردهام از بیخبری دیر و حرم را
تا جان بُوَد ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم در این دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهی دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهی مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کردهست
در عرصهی هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشت¬گهِ اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادم که قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شأنِ دگر افزوده رقم را و قلم را
آن دُرّ گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهی یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهی امّید که تب لرزهی بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمر خشم و غضبش تخم ستم را
آن پردهنشین دل و جان، کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش «حزین» کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمدهای تا به تکلّم
تقویم کهن ساختهای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرتزدهی حوصلهی صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو هم را
شوریدهام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را...
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بیطاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شروه بُوَد ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لاییست
نشنیده کسی از دهن باز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهی ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بُوَد لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا! شِکوه فشردهست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگره ی طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل به هم انداختهام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وآن¬گه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نی ام لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بُوَد زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند «حزین» از سخنت شکوه طرازد
هشدار و مدر پردهی ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بُوَد امّید دلم این که به محضر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کردهست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهی من ساز نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باده دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عربزاده و شیرین عجم را
از لجّهی احسان تو دریوزهی لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمیها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کردهست سخن، غاشیهداران کمیتم
فُرسان عرب، نغمه سرایانِ عجم را
صبح دو دم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جانبخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهی طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحت گری ات داد به دستم
استاد سخنبخش ازل، لوح و قلم را
زین رو که بُوَد مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
میزیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حَسَب یا به نَسَب در همه عالم
سرمایهی عزّت بُوَد اصناف اُمم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراستهام مصطبهی فضل و کرم را
لب را ز ستایشگری خویش گزیدیم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه به انجام رساندیم
خوانیدم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را