در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
آمد سحر ز کوی تو دامنکشان صبااهدی السّلام منک عَلی تابِع الهُداجز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهیاز بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
پیوند بُوَد با رگِ جان خار ستم راکو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟صد شکر که در وادی تفسیدهی حرماندارد قدمم، در گِرهِ آبله یم را
ای عَلَمت کُنیت و نام نبیخورده لبت آب ز جان نبیمهدی دین، هادی عالم توییروشنی دیدهی آدم تویی
شاه رُسل خواجهی این چار سویساخته از خاک قدم آبرویآب رخ عقل نم جوی اوهر دو جهان تعبیه در کوی او
ای دل و جان من فدای محمدهای و هوی من از برای محمدآمده ام تا زبان به مدح و ثنایشبگشایم کنم دعای محمد
بهار آمد و آفاق را سحاب گرفتز سایه، چهرهی ایام آفتاب گرفتهوا زمین و زمان را ز گرد کلفت شستبهار بهر جنون خوش گلی در آب گرفت
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بی نواست چتر از طاووس لیک اوج سعادت از هماستراحت شاه و گدا را زین توان معلوم کردکاو به صد گنج است محتاج این به نانی پادشاست
چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فناهر طرف موج سرابی از گذار عمرهاهر گیاه سبز در وی، تیغ زهرآلودهایهر سر خاری در او دلدوز تیری جان ربا
دلا تا چند خود را فرشِ این نُه سایبان بینی!یکی بر سطح این کرسی برآ، تا عرش جان بینی...برای قرب شاهان است روی پاسبان دیدنتو خرسندی ز قرب شه که روی پاسبان بینی
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبرییوسف ما، بهتر از گرگی ندارد مشتری!...چار عنصر ره به من از چار جانب بستهاندکرده تا این شش جهت بر مهرهی من شش دری
ره عشق است آن راهی که پیدا نیست پایانشهر آن کس رهرو این راه شد بگذشت از جانشپی درمان درد عشق ار کوشی خطا باشد طبیبا درد عشق است این و نایاب است درمانش
بلبل چو نکیسا زده تا نغمهی نوروز آراسته جشنی ز طرب خسروِ نوروزشیرین من! ای زلف تو آورده شب و روزتلخ است چو فرهاد مرا کام به نوروزها تلخی کامم بزدا زآن شکرین لب
یک ساله ره سپرد مه شعبانتا خیر و برکت آرد بر کیهانسالی در انتظار به سر بردیماهلاً و مرحباً بکَ یا شعبان
حدیث موی تو نتْوان به عمر، گفتن بازاز آن که عمر شود کوته و حدیث درازبه راه عشق تو انجام کار تا چه شودبرفت در سر این کار هستی ام زآغاز
کجاست زنده دلی، کاملی، مسیح دمیکه فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی؟...شهان کشور نظمیم ما ثناگویاناساس سلطنت ماست دفتر و قلمی
شهی که شیوه ی درویش پروری داندرموز سلطنت و سرِّ سروری داندبقای دولت آن شاه را بشارت بادکه رسم معدلت و دادگستری داند
منم که شهره به سرگشتگی به هر کویمفتاده در خَم چوگانِ عشق چون گویمهوای گلشن فردوس برده از خاطرنسیم روح فزا خاکِ آن سر کویم
اگر ز نقطه ی موهوم آمده دهنیدهانِ توست در آن نقطه هم بُوَد سخنینمود لعل تو اثباتِ ذاتِ جوهر فردرواست بوسه زدن بر چنین لب و دهنی
یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بوداین وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بودوه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهرآن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود
ای اسم تو اصل هر مسمّیوی جسم تو جان جمله اشیاوصف تو فزون ز حدّ امکان مدح تو برون ز حدّ اِحصا
برخیز شتربانا! بربند کجاوهکز چرخ همی گشت عیان رایت کاوهبر شاخ شجر برخاست آواز چکاوه وز طول سفر، حسرت من گشت علاوهبگذر به شتاب اندر، از رود سماوه در دیدهی من بنگر دریاچهی ساوه وز سینهام آتشکدهی پارس نمودار
برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیزخیز ای ختنی ماهِ من و شاهدِ خرخیزبربند طرب را زین بر توسنِ شبدیزکن جامِ جم از گوهرِ می مخزنِ پرویزای خطِّ تو پاکیزه تر از سبزه ی نوخیزبر سبزه¬ی نوخیز که شد باغچه مینو
ساقیست گر امیر و خُم از بادهی غدیرهر دل که سوی آن نکشد روی و آهن استسلطان لافتی که دو کونش به منقبتچون سطر موجزی ز کتابی مدوّن است
بختِ بد تا کجا بُوَد یارم؟تا به کی در بلا گرفتارم؟در وبال است اخترم تا چند؟آه از طالعی که من دارم
به امر صانع بیچون، که بیشبه و نظیرستیبشارت آمد از گردون، که هنگام غدیرستیامیرالمؤمنین حیدر، به حکم خالق اکبربه حق در جای پیغمبر، خلایق را امیرستی
چین زلف تو به یک پیچ، صد ارقم شکندهر که بر پای شود راست، به یک خم شکندتار مویی اگر از شانهی لطفت خیزددلنشین است ولی شانه ی آدم شکند
دو مشکین مو دو مشکین بو دو مشکین رو دو مشکین بریکی چون دستهی ریحان، یکی چون بستهی عنبردو عنبرسُم، دو عبهردم، دو سوسن خط، دو نسرین کفیکی اشهب، یکی اخضر، یکی ادهم، یکی اسمر
مدح حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیهادختر فکر بِکر من، غنچهی لب چو وا کنداز نمکین کلام خود، حقّ نمک ادا کندطوطی طبع شوخ من، چون که شکرشکن شودکام زمانه را پر از، شکّر جان فزا کند
غدیریه در مدح حضرت امیرباده بده ساقیا، ولی ز خمّ غدیرچنگ بزن مطربا، ولی به یاد امیرتو نیز ای چرخ پیر، بیا ز بالا به زیرداد مسرّت بده ساغر عشرت بگیر
ای از گل رخسار تو خرّم چمنِ حسنوی صدرنشین روی تو در انجمنِ حسنپرورده تو را مادر دهر از لبنِ حسنحسن تو فزون ساخت بها و ثمنِ حسنهر جا که شود ذکر حدیث حَسنِ حسناوّل سخن از حسن تو آید به میانه
بُشرا که روز نیمه ی شعبان شدخوشا که شامِ هجر به پایان شدروزِ حصولِ مقصدِ اقصا شدمقصودِ کن مشاهده در کان شد
ساقیا برخیز و جامی بهر ما از می بیارزآن که سرمای زمستان رفت و آمد نوبهارشد زمین و کوه و صحرا جمله از گل لاله زاربلبلان بر شاخساران جمع و اندر نغمه سارزآسمان بارید باران و هوا شد مشکبار
جگر که زآتش هجر تو گشته است کبابچرا به جام نریزم ز خونِ دل میِ نابخدا کند که نمایی ز لطف پا به رکاب«ز باغ وصل تو یابد ریاض رضوان، آبز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ، تاب»
طلعت خورشید از جمال محمدحشمت جمشید از جلال محمدمعرفت جمله کائنات بسنجندهست نمی از یم کمال محمد
خُرّما طلعتِ جانان، خنکا بختِ سعیدکاندر آمد ز در و داد به من مژده ی عیدگفت بر خلقِ جهان رحمتِ حق گشت مزیدرخت از خانه به میخانه کشد پیر و مریدعیدِ دیرینه ی پارینه ی ما گشت جدیدباده می¬باید یعنی که مهِ شعبان است...
به اختیار زدم دل به زلف یار، گرهبه کار خویش فکندم به اختیار، گرهصبا چگونه گشاید ز زلف یار گره؟که هست هر گره زلف او هزار گره
ولای موسی بن جعفر علیهالسلامدل من یوسف مصر است و من یعقوب کنعانشزبان و چشم و گوش و بینی و اعضاست اخوانشطبیعت شهر مصر و نفس اماره زلیخایشسعادت دشت کنعان و شقاوت خیل گرگانش
من مست جام وحدتم، بنگر چسان یاهو زنمآفاق زیر پا نهم، پس دم ز «الاّ هو» زنمبا لشکر روحانیان، در کشور خسمانیانقلب و جناح از هم درم، بر فرق و بر بازو زنم
دوش رسید این ندا ز غیب به گوشمکز جذباتش نه عقل ماند و نه هوشمچون خم می از شراب شوق به جوشملیک به لب از بیان عشق خموشمآری ناید بیان عشق به گفتار
جبرئیل امین به استحضارذکرش این است در همه اوقاتمحرم بارگاه سبحانینیست الاّ علیّ عمرانی
دُرِ دریای کبریاست علی مظهر حضرت خداست علیآفتاب سپهر کشف و شهودسرّ مکنون إِنّماست علی
الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای اوکه بُد قرین وفای او هماره با جفای اوچه خواهی از لقای وی؟ چه می کنی عطای وی؟ز جان و دل ببخش بر عطای او لقای او
یارب این خلد برین یا جنّة المأواستییا مگر آرامگاه بضعهی موساستیفاطمه، اخت الرضا، سلطان دین کز روی قدرخاک درگاهش عبیر طرّهی حوراستی
یا رسولَ الله، یا مَولَی الوَری یا دَواءَ القَلب مِن داءِ الهَوی یا رسولَ الله، یا غَوثَ الاُمم یا سَحابَ الجودِ، یا بَحرَ الکرَم
از مولد خاتم النبیّین نه خطّهی خاک، بلکه افلاکزآن گوهرِ پاک بست آیینشاهی که نهاده سر ز حسرت