در مدح مولی الموالی علی بن ابی طالب علیه السلام
ره عشق است آن راهی که پیدا نیست پایانش
هر آن کس رهرو این راه شد بگذشت از جانش
پی درمان درد عشق ار کوشی خطا باشد
طبیبا درد عشق است این و نایاب است درمانش
کسی عاشق بُوَد کاندر هوای او سحرگاهان
رَوَد تا چرخ هفتم دود آه و بانگ افغانش
نیاموزند سرّ عشق سالک را مگر آن دم
که خود از کسوت کون و مکان بینند عریانش
اگر محبوب را خواهی، دل و دین ریز در راهش
وگر دلدار را جویی سر و جان ساز قربانش
تو را با دوزخ و جنّت چه کار آخر؟ که عاشق را
نباید بود امّید بهشت و خوف نیرانش
زنی تا بال و پر خفّاش وش در ظلمت هستی
میسّر نیستت دیدن رخ چون مهر تابانش
ز دارالملک هستی نِهْ برون پا، فانی از خود شو
که هر کس قید جان دارد، دهد کی دست جانانش
تو مرغ آشیانِ قدسی، آخر از قفس یک دم
برون کن سر ببین در باغ وحدت روح و ریحانش
درآ در مجلس تجرید و از عین الیقین بنگر
که سرمست است از جام تجلّی جان مردانش
برون از عالم اجسام باشد عالمی کآن جا
به غیر از حق نباشد هیچ در پیدا و پنهانش
چه موسی «ربِّ أَرْنی» گفت پاسخ «لنْ تَرانی» شد
چرا کز چشم او بایست دیدن روی رخشانش
هر آن رندی که شد وارسته از غیر خدا هر دم
شود در هر یک از ذرّات عالم حق نمایانش
به هر سو بنگرد جز جلوه ی محبوب کی بیند
اگر ممکن برافشاند ز دامان گرد امکانش
بماند باقی اندر هر دو عالم، از بقای حق
هر آن کس از شراب لایزالی زنده شد جانش
به هشیاری چو نتْوان طّی این ره کرد، دِه ساقی
از آن پیمانه، کز روز ازل بستیم پیمانش
الا ای ساقی ار می میدهی، از خمّ وحدت دِه
که دستان زن به بزم قدس میباشند مستانش
که تا نوشم می و گویم ثنای آن شهنشاهی
که صد ره باز برتر باشد از افلاک ایوانش
بدان پایهست حدّ رفعت عالی بنای او
که جبریل امین را مینَشاید گفت دربانش
امیر مکّه و یثرب علی بن ابی طالب
که از شاهان عالم هست برتر رتبه و شانش
یلان را مرغ جان جستن کند از تنگنای تن
به هنگامی که جستن میکند در رزم یکرانش...
به روز جنگ چون در چنگ گیرد تیغ رنگ آمیز
اگر گردون بُوَد دشمن گریز آرَد ز میدانش
به بازی، کودک بختش کند گر میل خواهد شد
فلک میدان و خورشید و مه نو گوی و چوگانش
ز قهر او اگر بر هفت گردون شمّهای گویی
بسان پیکر دشمن ز هم میپاشد ارکانش
کسی از خط فرمانش نپیچد رخ، نتابد سر
که همچون آب در هر جا روان گشتهست فرمانش
دو فرمان بر بُوَد در پیش گَه نوح و براهیمش
دو خدمت گر بُوَد در بزم گه شیث و سلیمانش
گه احسان ز گوهر میشود آفاق ناپیدا
ز بس گوهر فرو ریزد ز دست گوهرافشانش
به روی دلربا هر سو جهانی مست و مدهوشش
به مهر جان فزا هر جا گروهی محو حیرانش
کسی از مدح و وصف او کجا دم میتواند زد
که حیّ لم یزل، خود مدح خوان باشد به قرآنش
اگر انسان که او باشد کسی سازد بیان هر دم
یقین دانم که نگذارند فرق از پاک یزدانش
به «اَو أدنی» برآمد عقل کل چون در شب اسری
شد از هر سو علی در دیدهی پیدا نمایانش
گر او سر از گریبان هویّت برکشد، بینی
که کوتاه است دست انبیا یک سر ز دامانش
به کوه طور ماندی تا ابد در سجدهاش باقی
فزون از یک تجلّی گر بدیدی پور عمرانش
خدا را گر همی خواهی علی را بین به چشم دل
شهی کز غیر حق بیگانه باشند آشنایانش
«موافق» تا ز فکرت بر سرود این چامهی غرّا
روا باشد اگر دانند دانایان، سخندانش
الا تا گنبد گردون بود چون جاه والایش
الا تا لالهی نعمان بُوَد چون روی رخشانش
به شکل چرخ وارون باد بخت بدسگال او
به مثل لاله رنگین باد، رخسار محبّانش