خوش آن که دلم آینه سیمای تو باشد
در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
فردوس بَرَد رشک بر آن سینهی گرمی
کآتشکده ی حسن دل آرای تو باشد
جنّت قفس تنگ بُوَد، مرغ دلی را
کآموختهی زلف چلیپای تو باشد
از دیدن خورشید خبردار نگردد
آن دیده که حیران تماشای تو باشد
آن شهد، که از کام برد تلخی هجران
پیغام لب لعل شکرخای تو باشد
برهم زدن معرکهی گرم قیامت
در قبضهی مژگان صفآرای تو باشد
اشکم اثر از لعل میآلود تو دارد
آهم عَلَم از قامت رعنای تو باشد
کو بزم وصالی که دل سادهی من باز
آیینه صفت، محو سراپای تو باشد؟
سرهای سران، ناصیهی لاله عذاران
خاک قدمی، کآبله فرسای تو باشد
از خاک شهیدان نگاه تو توان یافت
آن نشئه، که در جام مصفّای تو باشد
هر چند، شد از جور تو بر باد غبارم
در سینه همان نقش تمنّای تو باشد
صد صبح برآید ز گریبان شب ما
گر نکهتی از زلف سمنسای تو باشد
با آن که سر بیسروپایان خودت نیست
خواهم که سرم خاک کف پای تو باشد
کوته شود افسانهی شبهای جدایی
گر نکته ای از لعل دل آسای تو باشد
پیغام صبا زندهی جاوید نسازد
این مرحمت از لعل مسیحای تو باشد
صبر دل عاشق کم و غمهای تو بسیار
رحم است بر آن خسته، که شیدای تو باشد
آزادی جان از قفس جسم «حزین» را
عمریست که در بند یک ایمای تو باشد