ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانیتا دمی برآسایم زین حجاب جسمانیبهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان راآنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره استبشکن این گوهر با خاک برابر شده را!ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردندرنج این غمکدهی بی در و پیکر شده را
همی گویم و گفته ام بارها بود کیش من مهر دلدارهاپرستش به مستی ست در کیش مهربرونند زین جرگه هشیارها
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد، صیاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامن کشان گذشتیگو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشد
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی توهرجا که روم پرتو کاشانه تویی تودر میکده و دیر که جانانه تویی تو«مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تومقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه»
کوه باشی سیل یا باران... چه فرقی میکندسرو باشی باد یا توفان.... چه فرقی میکندمرزها سهم زمینند و تو سهم آسمانآسمان شام یا ایران چه فرقی میکند
همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویندو سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گوینداشارات زلالی از طلوع تازه ی نرگسپیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند
همه هست آرزویم که ببینم از تو روییچه زیان تو را که من هم برسم به آرزوییهمه موسم تفرج، به چمن روند و صحراتو قدم به چشم من نِه، بنشین کنار جویی