من که راضی شدهام رزق مقدّر شده را
نکشم ناز گدایان توانگر شده را
چه به جا مانده که در پای عزیزان ریزم؟
باغ آفتزده را؟ یا گل پرپر شده را؟
سفله را لقمهای از حکمتِ لقمان خوشتر
خارِ صحرا چه کند قطرهی گوهر شده را؟
دل ز تکرار شب و روز گرفتهست مرا
دیدهام بس که من این رنج مکرّر شده را
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره است
بشکن این گوهر با خاک برابر شده را!
ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند
رنج این غمکدهی بی در و پیکر شده را
گر تو ای عشق به رویم نگشایی در فیض
کس پناهی ندهد رانده ز هر در شده را
بس که ناکام "سهی" زیستهام در همه عمر
قصّه پنداشتهام کامِ میسّر شده را