دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
از پشت ذوالجناح... معاذالله... در هرم اشکهای رسول الله این صورت خداست که میافتاد؟! یا خلسه سجود نهایی بودای وارث قیام، جزاک الله، صمصام انتقام، جزاک اللهشاید تمام روضه همین باشد: بغض حسین «کاش بیایی» بود
وطن همیشه مرید نگاه نافذ توستکه جز نگاه تو هر جادهای به بیراههستعبای توست در این برهه مثل کشتی نوحکه در تلاطم دنیا همیشه با ما هست
انا فتحنا! پیروز ماییم!کابوس شیطان! خشم خداییم الله اکبر ! الله اکبرما همزبانیم ! ما هم صداییم!
چند باری بیشتر فرصت باهم بودن نداشتیم اما خدا میداند همان چند بار آنقدر گرم و صمیمی بود، آنقدر افتاده و دوستداشتنی بود که هنوز شیرینی اش زیر زبانم هست.تقدیم به برادر شهیدم حجتالاسلام امینعباس رشید:
مُردم از زندگی بی تو که با من هستیطرفه سرّی است که باید برِ استاد کشمسال ها میگذرد، حادثهها میآیدانتظار فرج از نیمه خرداد کشم
باید احرام ببندم به طواف حرم تومن که در صحن تو در موقف دشت عرفاتمبا دعای عرفه دست مرا کاش بگیریمات و مبهوت نمایان شدن جلوه ی ذاتم
تا مبحثی از باغ تو در دست نسیم ستاز بسط نفس های گل سرخ چه چاره؟حیرت زده ی کشف اشارات شمایمچون بلبل مشتاق بر این بام هزاره
ما را خوش است سیر سکوتی که پیش روستگشت و گذار در ملکوتی که پیش روستبر گیسوی تغزل ما شانه می کشدشیوایی دو دست قنوتی که پیش روست
میان هلهله سینه مجال آه نداشتبرای گریه شریکی نبود و چاه نداشتدرست مثل فدک پارهپاره شد جگرششبیه مادر خود حال روبهراه نداشت
غرض: نقض عدالت باز در بار صدم حتی! وسیله: بمب های فسفر مثل اتم حتی! هدف: بیمارهای خسته و مجروح، مادرهاتمام کودکان زخمی زیر سِرُم حتی...
گر نشد جان و دلم از رخ زیبای تو خوشمیکنم خاطر خود را به تمنّای تو خوشوعده امروز، به فردای قیامت دادیروزگار دل ما در غم فردای تو خوش
خوش آن که دلم آینه سیمای تو باشددر خلوت اندیشه، همین جای تو باشدفردوس بَرَد رشک بر آن سینهی گرمی کآتشکده ی حسن دل آرای تو باشد
چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن رادر کام ورع ریخت میِ توبه شکن راتا نام شب وصل تو آمد به زبانمچون شمع لبم میمکد از ذوق دهن را
مرا آزاد میسازد ز دام دلتپیدنها جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنهابهخاکافتادهی ضعفم، چو نقش پا در این وادیزمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
ای نام تو زینت زبانهاحمد تو طراز داستانهاتا دام گشاد، چین زلفتافتاد خراب، آشیانها
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیمانیس جان غم فرسودهی بیمار هم باشیمشب آید شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیمشود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم
با همه نیرنگ، تا کی گفتگوی سادگی؟خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟خاکساران را، در آن درگاه، قرب دیگر استسجدهگاه خلق شد، سجّاده از افتادگی
هم چو ناخن، شده خم بر در سلطان تا کی؟در گشاد گرهِ جبههی دربان تا کی؟زآب روی و مژهی تر، ز تذلّل پی نانآب و جاروب کشی بر در دونان تا کی؟
نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشیحضورش: غیبت از خود، ذکر: از عالم فراموشیقیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پااذان: فریاد از دست خود و تعقیب: خاموشی!
گاهی سری به خاطر غمناک میکشی دامان حسن خویش، بر این خاک میکشیپنداشتم که سایهی نخل بلند توستآن طرّهی سیاه که بر خاک می کشی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحّمی!گشتیم سرمه، گوشهی چشم، عنایتی!با خویش، ما حساب به وصل تو میکنیمپیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
یارب ز چرک مال جهان، بخش نفرتمزآلایش تعلّق آن ده طهارتماز دست رفت پای، بده دست و پای سعیتن گشت هم چو سرمه، بده چشم عبرتم
مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیامدارد از حق بهر امّید گنهکاران پیاموه چه مه! شویندهی عصیان خلق از نامههاوه چه مه! خواهندهی عذر گناه خاص و عام
هرگز به جهان کار کجان راست نیایدتیری که بُوَد کج، به نشان راست نیایداز فیض خموشی، بشنو مدح خموشیتعریف خموشی به زبان راست نیاید
ای ذلیل آرزوها، با دو صد عیب چنینچون توانی گشت در درگاه عزّت ارجمند؟نشنوند اهل زمان گر شعر «واعظ»، دور نیستزآن که شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گرددسخن گر بر زبان یک نقطه افزاید، زیان گرددامانتدار حرف خود، مگردان سادهلوحان رانفس در خانهی آیینه، نتواند نهان گردد
دل با توکّل است، گرَم کیسه بیزر است گر دست مفلس است، ولی دل توانگر استباشد توانگری نه همین جمع ملک و مالبر دادن است هر که توانا، توانگر است
به آشوب جهان هر کس که تن درداد، فارغ شدز سیل تندی توسن، چه پروا خانهی زین را؟گذشتن از بر بدطینتان، بدطینتی آردگذار از شورهزاران، شور سازد آب شیرین را
ای نام دل گشای تو عنوان کارهاخاک درِ تو آب رخ اعتبارهاخورشید و مه، دو قطره ز باران فیض تومدّی ز جنبش قلمت روزگارها
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبرییوسف ما، بهتر از گرگی ندارد مشتری!...چار عنصر ره به من از چار جانب بستهاندکرده تا این شش جهت بر مهرهی من شش دری
ای مسافر اندکی آهستهتر، تنها مرواشتیاقت را خبر دارم، ولی بی ما مرورو به واپسماندگان کن، حال مهجوران ببینآمدم من از پیات، ای یار بیهمتا مرو
الهی الهی، به حق پیمبرالهی الهی، به ساقی کوثرالهی الهی، به صدق خدیجهالهی الهی، به زهرای اطهر
ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانیتا دمی برآسایم زین حجاب جسمانیبهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان راآنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
شبِ عنبرین بوست، یا موی تو؟درخشنده ماه است، یا روی توچه دلها که از غمزه دوزد به تیرکمانی که زه کرده ابروی تو
صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذردبه هر طرف که چنین مشگبار می گذردکنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزیبه طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد
گویند دری از خلد، بگشوده شود در قمما فاتح الابوابیم، ای بخت چه خسبی؟ قم!مهر من و قهر من هر یک به مقام خودآن نوش ز سر تا پا وین نیش ز دَم تا دُم
عجبی نیست مر آن آیت ربّانی را که کند زنده ز نو حکمت لقمانی راای به تاریک شب کفر، برافروخته باز پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
سزَد اَر سجده برد «میر فراهانی» راگر ز خاقان گذرد مرتبه «خاقانی» راای امیر قرشیزاده کت اعجاز سخنبند بر ناطقه زد منطق «سحبانی» را
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارندبه حیرتم چه تمتّع ز زندگی دارندبر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمعگرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
این باغ بوالعجب اثر نوبهار کیست؟این گلشن طرب، ثمر شاخسار کیست؟از یک نظر چو مهر به دل جا گرفت و رفتاین ماه پاره روشنی روزگار کیست؟
گر شبی برافشانی، زلف عنبرافشان را صبح را به رشک آری، تا دَرَد گریبان رادیدم از سر زلف و لعل نوشخند تودر گلوی اهریمن، خاتم سلیمان را
گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشتگفتا به راه دوست ز جان میتوان گذشت آن مومیان، به موی و میانم اسیر کردعمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت
یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بوداین وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بودوه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهرآن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود
بنده گر سر بر آستان باشدبِهْ اگر سر بر آسمان باشدیک نفس با رضای حق بودن بهتر از عمر جاودان باشد
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَدبا گران جانان سخن گفتن گران جانی بودراح ریحانی به جز با یار روحانی منوشاین سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بسسنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنجدیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
یارب که از زمستان در یاد باغبان را تا بو که در نبندد درویش بی نوا راگر بی گنه ببندی ور بی سبب بسوزیکس بر تو مینگیرد آهستهتر خدا را
از بس که در برابر چشمم مصوّری پندارمت که روز و شبم در برابریبر عاشقت شکایت هجران حرام هستهر جا که دیده باز کند تو مصوّری
زلف سمنسای دوست بر کف باد صباستیا به گریبان صبح نافهی مشک ختاستمهر برآمد به کوه با مه کنعان ز چاهفجر دمید از افق با بت فرّخ لقاست
ساقیست گر امیر و خُم از بادهی غدیرهر دل که سوی آن نکشد روی و آهن استسلطان لافتی که دو کونش به منقبتچون سطر موجزی ز کتابی مدوّن است