دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
به آشوب جهان هر کس که تن درداد، فارغ شدز سیل تندی توسن، چه پروا خانهی زین را؟گذشتن از بر بدطینتان، بدطینتی آردگذار از شورهزاران، شور سازد آب شیرین را
ای نام دل گشای تو عنوان کارهاخاک درِ تو آب رخ اعتبارهاخورشید و مه، دو قطره ز باران فیض تومدّی ز جنبش قلمت روزگارها
چشم دارد بر متاع ما سپهر چنبرییوسف ما، بهتر از گرگی ندارد مشتری!...چار عنصر ره به من از چار جانب بستهاندکرده تا این شش جهت بر مهرهی من شش دری
ای مسافر اندکی آهستهتر، تنها مرواشتیاقت را خبر دارم، ولی بی ما مرورو به واپسماندگان کن، حال مهجوران ببینآمدم من از پیات، ای یار بیهمتا مرو
الهی الهی، به حق پیمبرالهی الهی، به ساقی کوثرالهی الهی، به صدق خدیجهالهی الهی، به زهرای اطهر
ساقیا! بده جامی، زآن شراب روحانیتا دمی برآسایم زین حجاب جسمانیبهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان راآنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
شبِ عنبرین بوست، یا موی تو؟درخشنده ماه است، یا روی توچه دلها که از غمزه دوزد به تیرکمانی که زه کرده ابروی تو
صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذردبه هر طرف که چنین مشگبار می گذردکنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزیبه طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد
گویند دری از خلد، بگشوده شود در قمما فاتح الابوابیم، ای بخت چه خسبی؟ قم!مهر من و قهر من هر یک به مقام خودآن نوش ز سر تا پا وین نیش ز دَم تا دُم
عجبی نیست مر آن آیت ربّانی را که کند زنده ز نو حکمت لقمانی راای به تاریک شب کفر، برافروخته باز پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
سزَد اَر سجده برد «میر فراهانی» راگر ز خاقان گذرد مرتبه «خاقانی» راای امیر قرشیزاده کت اعجاز سخنبند بر ناطقه زد منطق «سحبانی» را
جماعتی که دل و جان به عشق نسپارندبه حیرتم چه تمتّع ز زندگی دارندبر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمعگرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
این باغ بوالعجب اثر نوبهار کیست؟این گلشن طرب، ثمر شاخسار کیست؟از یک نظر چو مهر به دل جا گرفت و رفتاین ماه پاره روشنی روزگار کیست؟
گر شبی برافشانی، زلف عنبرافشان را صبح را به رشک آری، تا دَرَد گریبان رادیدم از سر زلف و لعل نوشخند تودر گلوی اهریمن، خاتم سلیمان را
گفتم کمان کشیدی و تیرت ز جان گذشتگفتا به راه دوست ز جان میتوان گذشت آن مومیان، به موی و میانم اسیر کردعمرم به مویه موی ز موی و میان گذشت
یک دو روزی یار را با ما وفاق افتاده بوداین وفاق از یار، کمتر اتّفاق افتاده بودوه چه حسنِ اتّفاقی بود کز سیرِ سپهرآن مه بی مهر را با ما وفاق افتاده بود
بنده گر سر بر آستان باشدبِهْ اگر سر بر آسمان باشدیک نفس با رضای حق بودن بهتر از عمر جاودان باشد
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَدبا گران جانان سخن گفتن گران جانی بودراح ریحانی به جز با یار روحانی منوشاین سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بسسنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنجدیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
یارب که از زمستان در یاد باغبان را تا بو که در نبندد درویش بی نوا راگر بی گنه ببندی ور بی سبب بسوزیکس بر تو مینگیرد آهستهتر خدا را
از بس که در برابر چشمم مصوّری پندارمت که روز و شبم در برابریبر عاشقت شکایت هجران حرام هستهر جا که دیده باز کند تو مصوّری
زلف سمنسای دوست بر کف باد صباستیا به گریبان صبح نافهی مشک ختاستمهر برآمد به کوه با مه کنعان ز چاهفجر دمید از افق با بت فرّخ لقاست
ساقیست گر امیر و خُم از بادهی غدیرهر دل که سوی آن نکشد روی و آهن استسلطان لافتی که دو کونش به منقبتچون سطر موجزی ز کتابی مدوّن است
بختِ بد تا کجا بُوَد یارم؟تا به کی در بلا گرفتارم؟در وبال است اخترم تا چند؟آه از طالعی که من دارم
ما شیفتهی روی تو از روز الستیمآشفته چو مویت ز ازل بوده و هستیمپیش شه حسن تو و بر خاک ره عشقسر در کف خود هشته، ستادیم و نشستیم
فریاد از فلک که ز امداد و یاریاشقتل حسین، کرده یزید سیاه بختبر خاک تیرهاش ز جفا سرجدا فکندبا آن که بود وارث شاهی و تاج و تخت
بنگر به این کسان که به گور آرمیدهاندوز مال و جاه و عزّت دنیا رمیدهاندبعضی به روضههای جنان کردهاند جاوز دوستان خیال محبّت بریدهاند
در استقبال از شعر معروف ابوالقاسم فندرسکیگر حکیمی پیش از این روی سخن آراستینوبت تحقیق حکمت این زمان با ماستی
به امر صانع بیچون، که بیشبه و نظیرستیبشارت آمد از گردون، که هنگام غدیرستیامیرالمؤمنین حیدر، به حکم خالق اکبربه حق در جای پیغمبر، خلایق را امیرستی
چاره ندارم مگر سوی تو رو آورمزآن که نباشد مرا، جز تو خدای دگردرد فراقت گرفت، از دل من صبر و تابغیر وصالت مرا، نیست دوای دگر
تا نَکهت تو در ورق گل نهادهاندشوری ز ناله در سر بلبل نهادهاندتا ریختند سیم ذقن را ز سیم نابسیماب در بنای تحمل نهادهاند
دو مشکین مو دو مشکین بو دو مشکین رو دو مشکین بریکی چون دستهی ریحان، یکی چون بستهی عنبردو عنبرسُم، دو عبهردم، دو سوسن خط، دو نسرین کفیکی اشهب، یکی اخضر، یکی ادهم، یکی اسمر
مدح حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیهادختر فکر بِکر من، غنچهی لب چو وا کنداز نمکین کلام خود، حقّ نمک ادا کندطوطی طبع شوخ من، چون که شکرشکن شودکام زمانه را پر از، شکّر جان فزا کند
عاکفان حرمت قبلهی اهل کرمندواقف از نکتهی سربستهی لوح و قلمندخاکساران تو ماه فلک ملک حدوثجان نثاران تو شاه ملکوت قِدَمند
اگر به شرط مروت وفا توانی کرد گذر به صفحهی اهل صفا توانی کردبه همت ار بروی برتر از نشیمن خاکبه زیر سایه هزاران هما توانی کرد
تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیارایدولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنمایدبه جز آیینهی رویش نبیند روی نیکویشکه آن زیبنده صورت را جز این معنی نمیشاید
سینهی تنگم مجال آه نداردجان به هوای لب است و راه نداردگوشهی چشمی به سوی گوشه نشین کنزآن که جز این گوشه کس پناه ندارد
گهی به کعبهی جانان سفر توانی کرد که در منای وفا ترک سر توانی کرد به راه عشق توانی که رهسپر گردی اگر که سینهی خود را سپر توانی کرد
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکندنصیب دشمن ما را، نصیب ما نکندمن و ز کوی تو رفتن؟ زهی خیال محالکه دام زلف تو هرگز مرا رها نکند
دل به زلف تو شد نیامد بازچه کند خسته بود و راه درازچه دل است این دلی که من دارمهر دمی با غمی بُوَد دمساز
باز ناقوس اناالحق برملا باید زدنکوس وحدت بر سر دارالفنا باید زدنبر نهاد آخشیجی آستین باید فشاندبر سرشت اسطقسّی پشت پا باید زدن
نمیدانم که اندُه یا طرب چیستگناه گیتی و آب عنب چیستفرود تودهی غبرا چه دارد؟فراز گنبد نُه تو قُبَب چیست
باز از فراق آن بت نوشادیچشم من است دجلهی بغدادیخورشید نیکوان و به روی و مویروز و شب سپندی و خردادی
کشور فقر و فنا، عرصهی شاه دگر استنظم این ملک، به نیرو و سپاه دیگر استآسمانیست خرابات مغان را ای دلکه در او روشنی اختر و ماه دگر است
طلعت خورشید از جمال محمدحشمت جمشید از جلال محمدمعرفت جمله کائنات بسنجندهست نمی از یم کمال محمد
هست گیسوی تو در دست پریشانی چندبُوَد این سلسله را، سلسله جنبانی چنددوش در انجمنی بود سخن زآن سر زلفجمع بودند در آن حلقه، پریشانی چند
مرنج از این که دلم از لب تو در گله باشدکسی که کام ندیدهست تنگ حوصله باشددهن به شِکوه مکن باز از تو گر گلهمندمهمیشه تنگ دل از روزگار در گله باشد
کسی که گفت به گل نسبتیست روی تو رافزود قدر گل و کاست آبروی تو راز پند من عرقت بر رخ است نی ز رقیبرقیب، روی تو خواهد، من آبروی تو را
ای نام تو سردفتر دیباچه ی دیوانوی حمد تو شیرازهی مجموعهی عنواناز نام تو بر چرخ چَمَد عیسی مریموز حمد تو بر رود رَوَد موسی عمران
زلف و خالش دوش صحبت داشتندی در برمزلف گفتا: من به اوجِ حُسن از او بالاترممن به زلف آهسته گفتم: کای تو دلها را چو دامخال هم چون دانه و من مرغ بیبال و پرم