ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید، زیان گردد
امانتدار حرف خود، مگردان سادهلوحان را
نفس در خانهی آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیّت خاطر بُوَد در عالم وحدت
که تنهایی در این ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشهی عزلت
که نتواند به حرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بیصبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پا داران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس، در نظرها آستان گردد
خدنگ آه «واعظ» از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد به او خاطرنشان گردد