چو عاشقان به سر زلف یار پیوستند
ز هر چه در همه آفاق بود بگسستند
چه ساحری تو ندانم که عارفان از می
به دور جام نگاه تو توبه بشکستند
مگر که شاخهی طوباست قامت تو که خلق
به منتهای امید از تو طرفه بربستند
مگر که سرو به پا خاستی و بفکندی
ز رخ نقاب که خورشید و ماه بنشستند
هزار مردم هشیار را دهد مستی
نسیم کوی کسانی که از رُخت مستند
به غیر چشم و دل پر ز اشک و شعله چو شمع
ز هر چه یاد کنی عاشقان تهی دستند
خدای را مشنو آن چه حاسدان گفتند
که تهمتیست که بر جان ناتوان بستند...
به بوسهای ننوازی مرا ز لطف مگر
طریق خواجگی و بندگی ندانستند
به هر چه یار کند عاشقند آنانی
که هم چو «حیرت» درس وفا گرفتَه ستند