دوش وقت سحر از باده ی دوشین سرمست
که به بر بود مرا مغبچه ی باده پرست
عقلم از طره ی او طائر افتاده به دام
دلم از جلوه ی او ماهی افتاده به شست
آن چنان تنگ کشیدم به برش از سر شوق
کز میان خاست دویی هم دومین دیده ببست
نه ز خویشم خبری، نز تن و جانم اثری
تن همه جان شد و جان نیز به جانان پیوست
من شدم دلبر و دلبر من و آسوده شدیم
سینه از وسوسه خالی شد و دل از غم رست
پس من و یار به یک بار نمودیم عروج
تا که اندر نظرم منظر اعلا شد پست
جلوه ها کرد رخش، آینه ها بردم پیش
در یکی جلوه به هر آینه رنگی بربست
سیر کردیم بسی در همه اطوار وجود
که ز انجام شدم آگه و از سرّ الست
نازها کرد و ز من بود همه عجز و نیاز
غمزه ها کرد و مناز غمزه ی او بی خود و مست
آن چنان محو جمالش شدم از جلوه ی حسن
که ز خود رفتم و آیینه بیفتاد و شکست
ای خوش آن حالت و آن مستی و آن جذبه ی عشق
جان فدایش کنم ار بار دگر بدهد دست
«فانیا» هیچ مگو یا به ادب گوی سخن
هست کی نیست شود نیست کجا گردد هست؟1
از کتاب سبحه صد دانه، امیرمهدی حکیمی، صص 43 و 44