غزل
سید هادی روح القدس

طبیبا! برو بیش از اینم مرنجان

چه خوش گوید آن دردمندی که گوید
عجب طبعم این بیت را می‌پسندد:

«چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا دوست بی ‌دست و پا می‌پسندد»

سید علی مجتهد کازرونی

گر دل ما شکسته شد در خم گیسویش، چه غم؟

تیر اگر به دل زند، غمزه‌ی چشم مست او
پای کشان به سر روم، بوسه زنم به دست او

جان سپرم به پای او سر فکنم به جان و دل
تیغ ز ابر ار کشد، هندوی نیم مست او

سید علی مجتهد کازرونی

پر شد از گوهر اسرار تو گنجینه‌ی ما

صیقلی شد چو ز انوار رُخت، سینه‌ی ما
عکس رخسار تو افتاد در آیینه‌ی ما

سرّ دیباچه‌ی هستی شنو از ما که بُوَد
لوح محفوظ حقایق به جهان سینه‌ی ما

مهدی الهی قمشه ای

هیچ کس پرده ز اسرار قضا نگشاید

یچ کس پرده ز اسرار قضا نگشاید
آری این عقده به جز لطف خدا نگشاید

گر صبا باد دو صد چین کند از زلف بتان 
یک خم از طرّه‌ی آن زلف دوتا نگشاید

مهدی الهی قمشه ای

دل فدای حسن یکتا کن کمال این است و بس

در استقبال از شعر معروف میزرا حبیب الله مجتهد خراسانی

دل فدای حسن یکتا کن کمال این است و بس
دیده محو روی زیبا کن کمال این است و بس

سرّ پنهان را که جویی در زمین و آسمان 
در درون خویش پیدا کن کمال این است و بس

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مظهر حضرت خداست علی

دُرِ دریای کبریاست علی 
مظهر حضرت خداست علی

آفتاب سپهر کشف و شهود
سرّ مکنون إِنّماست  علی

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

در مرایای عدم خود را به خود بنموده‌ای

ای که از یک جلوه پیدا هر دو عالم کرده‌ای
پس دو عالم را نهان در عین آدم کرده‌ای

بر سر آدم نهاده «تاج کرَّمنا» ز لطف
بر سریر سلطنت او را مکرّم کرده‌ای

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

روی خود را دید پیش روی خود

زآتشی کآثار غیریّت بسوخت
بودِ موجودات دود آمد فقط

داد عالم را وجود محض خود
بلکه از خود محض جود آمد فقط

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

سرچشمه‌ی زندگی لب توست

ای ماحی سیّئات، ما را
بنمای ره نجات، ما را

بنمای عیان جمال رویت
زآیینه‌ی ممکنات، ما را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست

ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ را
تا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ را

زآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آورد
بر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مپرس از من حدیث کفر و دین را

مپرس از من حدیث کفر و دین را
که من مستم ندانم آن و این را

ز کفر و دین گذر کن تا ببینی
برون زین هر دو یار نازنین را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

از کرم عجب نَبْوَد گر گناه ما بخشد


پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟
کآن قرار دل داند بی قراری ما را

ما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم 
بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ای خوش آن لحظه که جان در قدمش دربازم

دارد آن لحظه فراغ  از غم عالم، دل ما
که سر کوی خرابات بُوَد منزل ما

بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
زآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

گردی ز ما مگر برسانی به کوی دوست

ای نام تو کلید فتوحات جان ما 
وی یاد تو توان تن ناتوان ما

رازت چو جان نهفته به دل داشتم همی
عشقت فکند پرده ز راز نهان ما 

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

تو در قفس آشفته مرغان همگی رفته 

ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟
چون شد که شدی تنها، آواره‌ی موطَن‌ها؟ 

ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانی
زین گلخن جسمانی رو جانب گلشن‌ها

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

بی جذبه به برهان نتوان راه به حق برد

در گوش دلم می‌رسد از عالم بالا
کز غیر تبرّا کن و با عشق تولّا

ای عقل به کُنهش نبری ره به دلایل
تا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ما را ز تو غیر از تو دگر نیست تمنا

ای ذات تو زِادراک خیالات مبرّا
وز وهم و خرد فهم کمالات تو اعلی

مرآت عدم گشت به رویت چو مقابل
یک جلوه نمودی دو جهان گشت هویدا

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

ای برده نگاهت دل صاحب نظران را


ای برده نگاهت دل صاحب نظران را
طرفی نَبُوَد از نگهت بی‌بصران را

آن را که سفر با تو کند یاد وطن نیست
آری نَبُوَد یاد وطن خوش گذران را

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

لب جوی و لب یار و لب جامم هوس است

لب جوی و لب یار و لب جامم هوس است
تا نگویی که از این هر سه کدامم هوس است

جام از باده لبالب چو کنی دور خوش است
ساده‌ای پخته چو شد باده ی جامم هوس است

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

گناهم اربعینِ خدمت میخانه می‌ریزد

مرا پیمانه پر گشته‌ست و او پیمانه می‌ریزد
به ساغر، ساقی امشب باده‌ی مستانه می‌ریزد

بیا زاهد به خاک پاک میخانه تیمّم کن
ریا را آبرو این‌جا به یک پیمانه می‌ریزد

سید عبدالرحیم سبزواری (عبرت)

اگر تو یار منی مدعی چه کس باشد


هزار مدعی‌ام گر ز پیش و پس باشد
اگر تو یار منی مدعی چه کس باشد

در آن مقام که سیمرغ را بسوزد بال
کجا مجال پرافشانی مگس باشد

سید عبدالرحیم سبزواری (عبرت)

که شیخ صومعه خود مبتلای خویشتن است

به بند زلف تو دل مبتلای خویشتن است
که مرغ هرزه به دام از هوای خویشتن است

در این چمن گل و خار ار قرین یکدگرند
عجب مدار که هر یک به جای خویشتن است

ملاهادی سبزواری

از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد


تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد؟
زافتاده به کنج قفسی، یاد توان کرد

آغوش و کنار از تو نداریم توقّع
از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد

ملاهادی سبزواری

گر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند...

زاهد از باده فروشان بگذر، دین مفروش
خرده بین‌هاست در این حلقه و رندانی چند

نه در اختر حرکت بود، نه در قطب سکون
گر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند

ملاهادی سبزواری

بحر به جوی ا‌ست و جوی این همه در جستجوست

ای به ره جستجوی، نعره زنان دوست دوست
گر به حرم ور به دیر، کیست جز او؟ اوست، اوست

پرده ندارد جمال، غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز، پوست

محمدحسن نطنزی (عبدعلی نطنزی)

امشب تویی به خلوت من یا خیال توست؟

دیشب وصال طلعت جان شد میسّرم
یعنی که نقش روی تو آمد مصوّرم

دارم ز خاک بوس تو با مهر همسری
هر چند در هوای تو از ذرّه کمترم

ملا احمد نراقی

بدین دردم طبیبی مبتلا کرد

بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد

خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد

ملا احمد نراقی

ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهی


تاراج کنی تا کی ای مغ بچه ایمان‌ها؟
کافر تو چه می‌خواهی از جان مسلمان‌ها؟

ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابان‌ها؟

محمدزمان جلایر کلاتی خراسانی (ساقی خراسانی)

موج دریای وجودم تهی از خود چو حباب

نه من دل  شده این بادیه تنها رفتم
بهر دل، در پی غارتگر دل‌ها رفتم

ذره سان از افق غیب به اقصای شهود
به هواداری آن مهر دل آرا رفتم

سیدمحمد اشرف الکتّاب (بقای سپاهانی

از صدف تا تو برون آمدی ای درِّ یتیم

بهر آوردن همتای تو ای درِّ یتیم
تا صف حشر بُود مادر ایام عقیم

همه دُرهای گرانمایه سبک سنگ شدند
از صدف تا تو برون آمدی ای درِّ یتیم

رضا طبیب زاده

امید موج فرات از لب ترت دارند

سری به سلسله اصحاب بی سرت دارند
امید موج فرات از لب ترت دارند

تو چشمه ای تو زلالی تو آسمان کبود
کبودها چه شباهت به مادرت دارند

انسیه سادات هاشمی

مردِ جوان دارد وصيت مي‌نويسد

مردِ جوان دارد وصيت مي‌نويسد
مي‌گريد و ذکر مصيبت مي‌نويسد

دنيا براي رحمت او جا ندارد
آه اين غريب از رفع زحمت مي‌نويسد

انسیه سادات هاشمی

با عطش وارد شويد! اينجا زمين علقمه است


شورِ ما را مي‌زند هر تشنه کامي گوش کن!
حلقِ اسماعيل هم با العطش‌ها همصداست

ايها العشاق! آب آورده‌ام غسلي کنيد
شامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدي مناست

انسیه سادات هاشمی

سقراط‌ها قربانيِ حکم حسودانند

فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را
شايد بيندازد عصاي ميهمانش را

مهمان می آید در يد بيضايش آورده ست
درياچه‌اي از نورهاي بي کرانش را

صادق میرزایی پور

حافظ! ولی شناس نبودند کوفیان

حافظ! ولی شناس نبودند کوفیان
سعدی! چرا شدند بنی آدم این چنین؟

«باز این چه شورش است» به دشت غزل وزید
تا بوی محتشم بدهد شعرم این چنین

صادق میرزایی پور

چنان که باید و شاید در انتظار نبودم

برای لحظه ی موعود بی قرار نبودم
چنان که باید و شاید در انتظار نبودم

نه این که فاصله از کهکشان عشق گرفتم
نه این که فاصله؛ اصلاً در این مدار نبودم

سیدحسین موحد بلخی

آن باوری که خون شد، گل شد شکفت در طف

بر خاک تا فشاندی دستان پرپرت را
روشن‌تر از ستاره خواندیم باورت را

آن باوری که خون شد، گل شد شکفت در طف
بغض غریب و خشک باغ برادرت را

سیدحسین موحد بلخی

کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟

کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده

از پی کیست؟ که چشمان یتیمش این‌سان
کم فروغ آمده در غربت خود وامانده...

عباس مصباح زاده

تا که مخفی گنج عشقش در دل ویرانه شد

تا که مخفی گنج عشقش در دل ویرانه شد
خاطر مستغنی از فکر خود و بیگانه شد

ساخت ما را بسته‌ی بند خود از یک جلوه دوست
چشم او صیّاد و زلفش دام و خالش دانه شد

جواد محدثی

شاعر کجا به عاریت واژه خو کند؟

شاعر کجا به عاریت واژه خو کند؟
وز آب ریخته، طلب آبرو کند

شعر تُهی ز گوهر احساس، باطل است
هرچند از آبشار «صناعت» وضو کند

جواد محدثی

نروم از در این خانه، به دربار دگر

جذبه ی مهر تو آورد، مرا بار دگر
غیر عشق تو نبوده ست، مرا کار دگر

هر که را نیست به دل شور ولایت برود
بفروشد دل بی مهر، به بازار دگر

سیدحسن مبارز

ای فضه لحظه های مناجات را ببین

ای فضه لحظه های مناجات را ببین
راز و نیاز مادر سادات را ببین

روی زمین هرآینه در خانه ی علی
یک آسمان تجلی آیات را ببین

سیدحسن مبارز

از سرنوشت ما کسی آیا خبر دارد؟

دنیا فراوان داستان خیر و شر دارد
از سرنوشت ما کسی آیا خبر دارد؟

شاید من آن ترسم که صیاد از نبود صید
شاید تو آن بیمی که آهو بیشتر دارد

سیدحسن مبارز

ای عشق، خدا دوری ما را نرساند

ای عشق، خدا دوری ما را نرساند
امروز مرا بی تو به فردا نرساند 

در سیر كمالات تو نادیده ترین است
هركس كه خودش را به تماشا نرساند

سیدحسن مبارز

آن ها که می روند حرم خوش  به حالشان...

آری چه دیدنی ست در آن لحظه حالشان 
آن ها که می خورند از آن می، حلالشان!

وا می شود به شوق حرم سفره های دل
حتی کبوتران زبان بسته بالشان

سیدابوالفضل مبارز

در اینکه حق با توست ‌اما اختلافی ‌نیست

هرچند درک‌ ناقص ‌تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست ‌اما اختلافی ‌نیست

معنای اینکه عده‌ای حق را نمی‌بینند
جز گم‌شدن در یک مسیر انحرافی نیست

سیدابوالفضل مبارز

تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را

تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینه‌کاری را

یک بار دیگر با همان دلواپسی بگذار
بین یتیمان محمد دست یاری را

محمدعلی کعبی

از مرگ می ترسم در این دنیای دور از تو

نام تو می دانیم عالم گیر خواهد شد
از نام ها روزی که دنیا سیر خواهد شد

فردای زیبایی که شاهان خواب می بینند
در دوره ی مستضعفان تعبیر خواهد شد

سیدفضل الله قدسی

دل غریب من از گردش زمانه گرفت

دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت

شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت

سیدفضل الله قدسی

به دریا وام دادم بازوی آب آور خود را

تقدیم به علمدار کربلا حضرت العباس علیه السلام

چه می شد پیش از آن که کشته بودم باور خود را
چهل منزل به روی نیزه می بردم سر خود را

صفحه 3 از 5ابتدا   قبلی   1  2  [3]  4  5  بعدی   انتها