زلف و خالش دوش صحبت داشتندی در برم
زلف گفتا: من به اوجِ حُسن از او بالاترم
من به زلف آهسته گفتم: کای تو دلها را چو دام
خال هم چون دانه و من مرغ بیبال و پرم
زلف گفت: از من پریشانتر نباشد خاطری
خال گفت: از آن پریشانیت، جمع خاطرم
زلف گفت: این نکته از من بشنو از توحید ذات
خال گفت: آن نکته من باشم که او را مظهرم
زلف گفت: آب حیات اسکندر از ظلْمات خواست
خال گفتا: خضرم و پیوسته گردِ کوثرم
زلف گفتا: لیلة القدرم برای عاشقان
خال گفت: از مطلع الفجر است اکنون مفخرم
زلف گفت: اندر سیاهی سالها همسر بُدیم
خال گفت: امروز غرق نور روی دلبرم
زلف گفت: ای خال بیرون شو چو شیطان از بهشت
خال گفتا: من چو آدم، خلد را بس زیورم
زلف گوید: آتش عشقش بسی افروختم
خال میگوید که: من چون عود در آن مجمرم
زلف گوید: شاه حسنش را سپاهم بیشمار
خال میگوید که: من فرماندهی این لشکرم
زلف با «برهان» همی گوید وصالش مشکل است
خال میگوید که: عشقش گشته اکنون رهبرم