در استقبال از شعر معروف ابوالقاسم فندرسکی
گر حکیمی پیش از این روی سخن آراستی
نوبت تحقیق حکمت این زمان با ماستی
نیست مقصودم ز حکمت، حکمت یونانیان
زآن که آن قاصر به نزد عارف داناستی
بلکه باشد حکمت ایمانیان منظور من
کاو به دل، نازل ز فیض خالق یکتاستی
خواهم از معنی مگر در لفظ آرم رمز چند
گرچه اظهار حقیقت موجب اخفاستی
از دلت نطقم روان چون تیغ اسکندر کند
هم چو خون حکمت ارچه جوشن داراستی
تا ابد کی میشود در قاف ادراک ازل
طائر عقلی زند پر، گرچه خود عنقاستی
لیک در معراج سرّم گشته طی در حدّ خویش
«قاب قوسین» دل و در اوج «اَو اَدنی»ستی
داد از محسوس این عالم خبر آن کس که گفت
«چرخ با این اختران، نغز و خوش و زیباستی»
فوق این چرخ و کواکب پس فلک هست و نجوم
«صورتی در زیر دارد، آن چه در بالاستی»
یک ندا درداد معشوق ازل از امر «کن»
تا ابد از آن ندا در ماسوا غوغاستی
چون از این فیض مقدّس بگذرد کس فوق را
رتبهی اوصاف باشد بعد از آن اسماستی
فوق این مطلب چه گویم من کیام؟ من او و او
من، ولی او او و من من، باز استثناستی
گر مرا این منزلت نَبْوَد حکایت بشمرش
از کلام آن که نطق او به این گویاستی
اعمی نادان بُوَد محروم از این وجه جمیل
دیدهی آن خواهدش دیدن، که بس بیناستی
برتر از این هم مرا سرّی بُوَد، لیکن چو کفر
می نماید آن ربوبی سِرّ چو دُرّ افشاستی
منکران سوزند اگر از ناز غیرت، چون یهود
قلب آگه زآن تجلّی سینهی سیناستی
گر کشی بر دیدگان کحل بصیرت، بنگری
روی او کز جمله ذرّات جهان پیداستی
پنبهی غفلت بکش از گوش دل تا بشنوی
ذکر حق، کز وی همه عالم پر از آواستی
پیش اهل معرفت کم لاف زن از عقل خویش
عقل و معقول تو و تو قطره او دریاستی
ای که مینازی ز مکر و نام او کردی خرد
غافلی غافل، که نشو مکرت از نکراستی
نقطهی وحدت چو بینی، میشود کوته نزاع
چون به کثرت بنگری، صد ماجرا برپاستی
حضرت او غایب از اوهام و در اعلا جهات
«ماسِوا» عنوانی از آن حضرت والاستی
چون تو «داور» معنی افزودی به معنی در بیان
نقص نَبْوَد گر به تطویل وی اندر کاستی