از بس که در برابر چشمم مصوّری
پندارمت که روز و شبم در برابری
بر عاشقت شکایت هجران حرام هست
هر جا که دیده باز کند تو مصوّری
صاحبنظر ز بس که شود محو دیدنت
تا بگذری خبر نشود چون دلش بری
هر کس ببیندت به سوی خویش ننگرد
تو غافلی ز خود که سوی خلق بنگری
صد دل ببایدم که به هر دم یکی دهم
چون هر دمت که بینم از آن بار خوشتری
ما را بس است در همه عمر این: اگر دمی
در خاطرت رود که تو ما را به خاطری
از بستگان عشق خلاصان نه آگهید
پندم مده حکیم ز آزادگان گری
انصاف میدهم که همه حُسن باشدت
تقوا بر این خدنگ سپر نیست کآوری
«خائف» کمان کشیده نظر دیده وا مکن
یک راه گر هم از ره انصاف بگذری