دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
تاراج کنی تا کی ای مغ بچه ایمانها؟کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها؟ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهیسرگشته چنین تا کی مانم به بیابانها؟
نه من دل شده این بادیه تنها رفتمبهر دل، در پی غارتگر دلها رفتمذره سان از افق غیب به اقصای شهودبه هواداری آن مهر دل آرا رفتم
بهر آوردن همتای تو ای درِّ یتیمتا صف حشر بُود مادر ایام عقیمهمه دُرهای گرانمایه سبک سنگ شدنداز صدف تا تو برون آمدی ای درِّ یتیم
سری به سلسله اصحاب بی سرت دارندامید موج فرات از لب ترت دارندتو چشمه ای تو زلالی تو آسمان کبودکبودها چه شباهت به مادرت دارند
مردِ جوان دارد وصيت مينويسدميگريد و ذکر مصيبت مينويسددنيا براي رحمت او جا نداردآه اين غريب از رفع زحمت مينويسد
شورِ ما را ميزند هر تشنه کامي گوش کن!حلقِ اسماعيل هم با العطشها همصداستايها العشاق! آب آوردهام غسلي کنيدشامِ عاشوراست امشب، مقصد بعدي مناست
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش راشايد بيندازد عصاي ميهمانش رامهمان می آید در يد بيضايش آورده ستدرياچهاي از نورهاي بي کرانش را
حافظ! ولی شناس نبودند کوفیانسعدی! چرا شدند بنی آدم این چنین؟«باز این چه شورش است» به دشت غزل وزیدتا بوی محتشم بدهد شعرم این چنین
برای لحظه ی موعود بی قرار نبودمچنان که باید و شاید در انتظار نبودمنه این که فاصله از کهکشان عشق گرفتمنه این که فاصله؛ اصلاً در این مدار نبودم
بر خاک تا فشاندی دستان پرپرت راروشنتر از ستاره خواندیم باورت راآن باوری که خون شد، گل شد شکفت در طفبغض غریب و خشک باغ برادرت را
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟آن که با چاه در این برهه هم آوا ماندهاز پی کیست؟ که چشمان یتیمش اینسانکم فروغ آمده در غربت خود وامانده...
تا که مخفی گنج عشقش در دل ویرانه شدخاطر مستغنی از فکر خود و بیگانه شدساخت ما را بستهی بند خود از یک جلوه دوستچشم او صیّاد و زلفش دام و خالش دانه شد
شاعر کجا به عاریت واژه خو کند؟وز آب ریخته، طلب آبرو کندشعر تُهی ز گوهر احساس، باطل استهرچند از آبشار «صناعت» وضو کند
جذبه ی مهر تو آورد، مرا بار دگرغیر عشق تو نبوده ست، مرا کار دگرهر که را نیست به دل شور ولایت برودبفروشد دل بی مهر، به بازار دگر
ای فضه لحظه های مناجات را ببینراز و نیاز مادر سادات را ببینروی زمین هرآینه در خانه ی علییک آسمان تجلی آیات را ببین
دنیا فراوان داستان خیر و شر دارداز سرنوشت ما کسی آیا خبر دارد؟شاید من آن ترسم که صیاد از نبود صیدشاید تو آن بیمی که آهو بیشتر دارد
ای عشق، خدا دوری ما را نرساندامروز مرا بی تو به فردا نرساند در سیر كمالات تو نادیده ترین استهركس كه خودش را به تماشا نرساند
آری چه دیدنی ست در آن لحظه حالشان آن ها که می خورند از آن می، حلالشان!وا می شود به شوق حرم سفره های دلحتی کبوتران زبان بسته بالشان
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیستدر اینکه حق با توست اما اختلافی نیستمعنای اینکه عدهای حق را نمیبینندجز گمشدن در یک مسیر انحرافی نیست
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری رادر سجدۀ خود شور این آیینهکاری رایک بار دیگر با همان دلواپسی بگذاربین یتیمان محمد دست یاری را
نام تو می دانیم عالم گیر خواهد شداز نام ها روزی که دنیا سیر خواهد شدفردای زیبایی که شاهان خواب می بیننددر دوره ی مستضعفان تعبیر خواهد شد
دل غریب من از گردش زمانه گرفتبه یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفتشبانه بغض گلوگیر من کنار بقیعشکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت
تقدیم به علمدار کربلا حضرت العباس علیه السلامچه می شد پیش از آن که کشته بودم باور خود راچهل منزل به روی نیزه می بردم سر خود را
پیغام دارد هدهد از خاتمترین مرد:انگشترت... انگشترت را در بیاوراین شعر عطر یاس کم دارد، همین جا...در قتلگاهش اسمی از «مادر» بیاور
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانیعروجت را گواهی می دهد این سیر عرفانیطلوعی چون تو چشم صبح را روشن نکرد اینجااگرچه روی نی همچون غروبی سرخ می مانی
حال و روزش بد نبود امّا کمی بی تاب بودصبح تا شب خیره بر تصویرِ توی قاب بودشوقِ مشهد در دلش غوغا به پا می کرد و اوعادتش هر شب زیارت نامه قبل از خواب بود
مرد آزاده حسین است که بود این هدفشکه شود کشته ولی زنده بماند شرفشعوض آب زر، از خون سر این جمله نوشتای خوش آن کاو نکند بستر راحت، تلفش
یارب از قرب جوار دوستان دورم مکنز دیار عاشقان خویش مهجورم مکنتا دلم از پا نیفتادَه ست دستم را بگیرزیر پای دشمنان پامال، چون مورم مکن
دیشب دلم تا صبح هوهو کردصحن تو را باغ پرستو کردبر پلکها فانوس اشک آویختمشکات جان بر طاق ابرو کرد
اسب مست و دشت مست و جاده مستهم زره، هم تیـغ، هم کبّـاده مستسـاد و سـاحل، دجلـه و دریـا خمار،نخلها چون کوهها، استاده مست
همـۀ مستیـم از بـوى تو بودمی ام از بادۀ مینـوى تو بود هـر زمـان چشم فــرو میبستمدر خیـالـم رخ نیکوى تو بود
افتاده دلم در هوس سوختن امشبای شمع بده نوبت خود را به من امشبچون صبح شود چاک زنم تا به گریبانبر تن نشود پیرهنم گر کفن امشب
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره استبشکن این گوهر با خاک برابر شده را!ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردندرنج این غمکدهی بی در و پیکر شده را
ماه که در منزل محاق بیفتدبین من و چشم تو فراق بیفتدماه، ملاقات گاه هر چه نگاه استماه، مبادا که در محاق بیفتد
انتظار سپیده را مانَدبا دل شب رفاقتی داردخوشه خوشه ستاره از چشمششب روان را دلالتی دارد
من ماندم و شرارۀ فریاد در گلوبا اشکهای جاری و با بغض بیاماناز این به بعد، پهلوی دنیا شکسته استاز این به بعد، دست به پهلوست آسمان
مزن به خواب خودت را، صدا صدای اذان استمبین سیاهی شب را، ببین سپیدهدمان استمباد اسیر سکوت و سکون شب شده باشیکه زندگی هیجان و حیات در ضربان است
هیچکس هم پی نخواهد برد عاشق بوده امچیزی از این خاطرات بی نشان معلوم نیست
اگرچه زرد و پریشان و بی بها شده ام دلم خوش است در این صحن نخ نما شده ام منی که چند صباحی ست کنج انباری به یاد شور جوانی غزلسرا شده ام
ماییم خاک، لیک تو را یافتم صعیدماییم سنگ، لینک تو را یافتم صبوریک لحظه در حضور تو بودیم و می کنیمروزی هزار مرتبه آن لحظه را مرور
ای ساقیِ بزمِ ازلی! جام تو زیباست سرمستیِ ما با خُم ایهام تو زیباست گلها همه گُلبوسه گرفتند ز پایت در صحن چمن سروی و اندام تو زیباست
از وضو با خون ِ دل این "گونه" گل انداخته...خنده ی مستانه ی این زخم ها از باده نیستساده از این کوچه ها ، این نام ها رد می شویمرد شدن از معبر خون شهیدان ساده نیست
من نوبر بلندترین شاخه ام، ببینکی میرسد به چیدن من دست این و آن؟با کاجهای توی خیابان غریبه امبا غنچه های باغچه ی خانه، مهربان
به قله ها که رسیدی، رها شدی، آریچگونه شرح دهم اوج ماجرایت را؟به جز صلابت و خدمت نبود در کارتنبود، هر چه گشتیم عکس هایت را
غیر نام تو نمی آید به گوش این روزها ذکر هر دلسوخته آه دمادم می شودچاره ای جز سوختن در روضه هایت نیست آهپشت صبر از ماتم شش ماهه ات خم می شود
آمدیم و ناگهان، راهی سفر شدیمچون تبسم سحر، داغ شعله ور شدیم ردّپا نداشتیم، چون نسیم نیستیاز تمام رفتگان، بی نشانه تر شدیم
ما را چگونه از افق خویش می بری؟تا ناکجای از همه هستی رها شدنپروازِ ناپرندگی ما شنیدنی ستدر ازدحام این همه چون و چرا شدن
ما تازه آمدیم که ایمان بیاوریمایمان بیاوریم به راهی که راه توستما را ببر به سمت افق های دوردستآن جا که صبح پرده نشین نگاه توست
به سمت شط برو، یک مشک شعر ناب بیاوربرو برای غزل های تشنه، آب بیاورچقدر گَرد نشسته ست روی گُرده ی تاریخبرو سکون جهان را به پیچ و تاب بیاور
نه از لباس کهنه ات نه از سرت شناختمتو را به بوی آشنای مادرت شناختم تو را نه از صدای دلنشین روز های قبلکه از سکوت غصه دار حنجرت شناختم