باری بپرس ای دوست احوال آشنا را
گاهی تفقّدی کن ای پادشه گدا را
این عادت تو باشد یا رسم خوب رویان؟
بیگانه را نوازش وآزردن آشنا را
گر میزنی به سنگم زین در نمیگریزم
کز مرغ خانگی من، آموختم وفا را
چون روی مینمایی بگذار تا ببینم
چون سفره می گذاری چیزی بده گدا را
یارب که از زمستان در یاد باغبان را
تا بو که در نبندد درویش بی نوا را
گر بی گنه ببندی ور بی سبب بسوزی
کس بر تو مینگیرد آهستهتر خدا را
ای ساربان چه رانی ترسم که بازمانی
کافتاده کآن نبینی وین آه در قفا را
احوال انتظارم با شب نخفته گویم
کآنان که زخم دارند دانند ماجرا را