با شبستیزان دل همنوا کن
صبح است جانا شوری به پا کن
از ساغرِ صبح جان میتَراود
جامی به دست آر کامی روا کن
در راه مقصود گامِ طلب نِه
سوی درِ دوست روی دعا کن
در صبحگاهان دریاب خود را
از صبحدم وام، نقدِ صفا کن
افشان به دلها عطرِ گلِ عشق
بگذر به هر کوی کارِ صبا کن
از کارِ دلها بُگشا گرهها
سرپنجه خویش مشکلگشا کن
رُو پاس میدار سعیِ کسان را
باری «امین» باش باری وفا کن...