ذبیح الله صاحبکار دولت آبادی
ذبیح الله صاحبکار دولت آبادی
ذبیح الله صاحبکار دولت آبادی
افتاده دلم در هوس سوختن امشب
ای شمع بده نوبت خود را به من امشب
چون صبح شود چاک زنم تا به گریبان
بر تن نشود پیرهنم گر کفن امشب
ذبیح الله صاحبکار دولت آبادی
در دیاری که هنر خوارتر از خاکِ ره است
بشکن این گوهر با خاک برابر شده را!
ای خوش آنان که چو خفتند ز خاطر بردند
رنج این غمکدهی بی در و پیکر شده را