ذبیح الله صاحبکار دولت آبادی

بگذار بگریم به هوای وطن امشب

افتاده دلم در هوس سوختن امشب
ای شمع بده نوبت خود را به من امشب

چون صبح شود چاک زنم تا به گریبان
بر تن نشود پیرهنم گر کفن امشب

غم نیز ز وحشت به دلم پا نگذارد
گر گویم از این کوره ی وحشت، سخن امشب

هر عضو تنم را خبر از عضو دگر نیست
ای وای چه بیگانه ام از خویشتن امشب

تا گرد غریبی ز رخم اشک بشوید
بگذار بگریم به هوای وطن امشب

از دیده مرا خون جگر بس که فرو ریخت
شد دامن من پر ز عقیق یمن امشب

ای شمع تو را درد روان سوز "سهی" نیست
بر گریه ی او خنده ی بی جا نزن امشب

 

95
| | |
تاریخ انتشار: 28 اردیبهشت 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود