چشم تو برانگیخت ز دل ذوق کهن را
در کام ورع ریخت میِ توبه شکن را
تا نام شب وصل تو آمد به زبانم
چون شمع لبم میمکد از ذوق دهن را
در دل شکند یا به لب آید؟ چه صلاح است؟
پیچیده خروشی به گلو مرغ چمن را
از زندگی بیهده چندان شدهام سیر
کز رشته ی جان ساختهام تار کفن را
از محرمی شانه به آن طره چه گل کرد؟
کآشفتگی ای هست سر زلف سخن را
چون عاشق مشتاق، گشاید مژه آغوش
در غربت اگر یاد کنم خاک وطن را
مشکین سخنی خامهام انگشت نما کرد
از نافه شناسند، غزالان ختن را
بر روی تو حیران پریشانی زلفم
سنبل کده کرده ست، گریبان سخن را
هر کس نفسش بوی دل خسته ندارد
از چاه برآورده تهی دلو و رسن را
شاید که کند راه غلط، پیک نسیمی
بگشای «حزین»، روزنه ی بیت حزن را