مرا آزاد میسازد ز دام دلتپیدنها
جنون گر وسعتی بخشد به صحرای رمیدنها
بهخاکافتادهی ضعفم، چو نقش پا در این وادی
زمینگیر غبار خاطرم، از آرمیدنها
سهی بالای من، تا خالی افکندهست آغوشم
دوتا گردیدهام در زیر بار دل کشیدنها
از آن مهر جهانآرا نقاب از رخ برافکندن
ز ما بیطاقتان، چون صبح پیراهن دریدنها
رقیبان را به درد خود نبیند هیچ ناکامی
چه با جان زلیخا کرد، رشک کف بریدنها
تب و تاب دل ما تشنهکامان را چه میدانی؟
شراب بیخماری میکشی از لب مکیدنها
بیا در دیده، گر دلجویی این ناتوان خواهی
نگه را منزل دوریست تا مژگان رسیدنها
بهاران بودهای در باغ، دی را هم تماشا کن
عجب برچیدنی دارد، بساط عیش چیدنها
«حزین» آخر سر حرفی به آن شیرین زبان واکن
چه لذّت بردهای از شهد ناکامی چشیدنها