محمدحسین صدری انجدانی (صدرالادبا)
30 اردیبهشت 1404

فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف1

فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف

الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای او
که بُد قرین وفای او هماره با جفای او

چه خواهی از لقای وی؟ چه می کنی عطای وی؟
ز جان و دل ببخش بر عطای او لقای او

و گر هماره سرخوشی ز جامِ لعلِ مهوَشی
از آن خوشی چه دل¬خوشی؟ که صد غم از قفای او

عروسِ دهر کشته بس ز شوهرانِ بوالهوس
ولی نداده کامِ کس، جز این نه رسم و رای او

چو حق همی کند قضا به هر چه حکمت اقتضا
کند همی بشو رضا به هر چه بُد رضای او

دمی به عبرت ای پسر، به خاکِ رفتگان گذر
به هر کرانه کن نظر، غراب بین و وای او

غراب بین و وای وی، چو واعظ و نوای وی
منابر است جای وی، معابر است جای او

نصیبکَ نصیبکَ، فحسبکَ نصیبک
و ربّک رقیبک، رضاً بمَا ارتضای او

تو مست خمرِ غفلتی، اسیر دیو شهوتی
غریقِ بحر قسوتی، فتاده در شنای او

ز من شنو یکی سخن، به گوشِ هوش دم مزن
به کوی عشق کن وطن، بزن درِ سرای او

به غیر عشق و عاشقی، به نزدِ عقل مابقی
بُوَد زیان و احمقی، مجو مگر سوای او

تو تن به مرگ داده شو ز پیلتن پیاده شو
خرابِ جامِ باده شو گرت به سر هوای او

به طورِ دل چو جلوه گر جمالِ شاهدِ ازل
ز سطوتش بسی خلل، فتاده در بنای او

شهِ سریرِ عشق هان، صلا زند به عاشقان
دمی شنو به گوش جان، صدای جان فزای او

یکی بکش دو جامِ می، به یاد مهرِ چهرِ وی
به چنگ آر چنگ و نی، ز نی شنو نوای او

خیال روی او مرا، چو هست نیست خوش تو را
به دل خیال دیگرا چو در دل است جای او

امامِ حیّ راستین، فلک مکان، ملک مکین
سمیّ ختمِ مرسلین، که جان و دل فدای او

ظهورِ جلوه¬ی ازل، شعاعِ نورِ لم یزل
تمامِ علّت¬العلل که کبریا ردای او

خدای را چو مظهرا، وجودِ اوست مصدرا
به هر دو کون داورا، به عرش استوای او

به هر چه دیده نورِ او به هر کجا حضورِ او
خفای او ظهورِ او ظهورِ او خفای او

چو هستِ او ز هستِ حق، چو دست اوست دستِ حق
از آن¬که هست مستِ حق، به حق همی بقای او

به حکمِ منهیِ قضا چو او رضا کمَا ارتضا
رضا نه جز رضای او قضا نه جز قضای او

چو کعبه گشت کوی او چو مروه ره به سوی او
منا نه جز منای او صفا نه جز صفای او

چو ذات را صفاتِ او ظهورِ نورِ ذات او
به ماسِوا حیات او بقا نه جز بقای او

من از کجا و مدحتش؟ بیانِ قدر و رفعتش؟
که عرشِ پست، پایه ای ز کرسی علای او

شها «بهایی» از تو بس امیدوار و چون جرس
زند به مدحتت نفس، قبول کن ثنای او

تو نورِ باهرِ حقی، تو دستِ قادرِ حقی
تو عینِ ناظرِ حقی که رای توست رای او

تو اوّلی و آخری، تو باطنی و ظاهری
تو قهرِ حقِّ قاهری، ولای تو ولای او

خدای را تو مظهری، تو صادری و مصدری
دو کون را تو سروری، که از تو شد بنای او

همیشه مدح خوانِ تو که هست در امان تو
شود فدای جانِ تو که این بُوَد دعای او

کمین ثناگرت شها، بُوَد به درد مبتلا
بده تو از کرم دوا، به دردِ بی دوای او

ز قلزمِ عطای تو اگر نَمی به او رسد
ز اوجِ عرش بگذرد علوّ و ارتقای او
 

17
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود