فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف
خُرّما طلعتِ جانان، خنکا بختِ سعید
کاندر آمد ز در و داد به من مژده ی عید
گفت بر خلقِ جهان رحمتِ حق گشت مزید
رخت از خانه به میخانه کشد پیر و مرید
عیدِ دیرینه ی پارینه ی ما گشت جدید
باده می¬باید یعنی که مهِ شعبان است...
سمنِ عارضش از نشئه ی می گلناری
شده گلنارش از سبزه خطِ زنگاری
خطِ زنگارش بر گردِ زنخ پرگاری
جوی شهد از لبِ لعلِ شکرینش جاری
عید را جامه ی نو کرده به تن از تاری
عقل حیران که پری زاده و یا انسان است
گفتمش ای شکرین لعل تو چون چشمه ی نوش
جزع سرمستت غارتگر دین و دل و هوش
گلِ نسرینت از سنبل تر غالیه پوش
هم¬چو من بنده¬ی فرمان دو صدت حلقه به گوش
گر چنین است بیا خوش بنشین باده بنوش
خاصه اکنون که چمن پر ز گل و ریحان است
گل به باغ آمد و بر مسند خوبی بنشست
طرّه ی پرچین سنبل به رخ اندر بشکست
نرگس شهلا ناخورده می اینک شده مست
لاله را جامِ عقیقین بنگر اندر دست
خیز و می آور، ای سروِ چمن پیش تو پست
که چمن سبز و جهان خرّم و گل خندان است
عرصه ی گیتی امروز پر از برگ و نواست
در چمن بلبل از وجد و طرب نغمه سراست
فیضِ روح القدس اندر نفسِ بادِ صباست
کژی و کاستی گیتی افزون شد و راست
فتنه جز چشمِ تو از عرصه ی عالم برخاست
حجّتِ قائم بر دعوی من برهان است
صاحب العصر ابوالقاسم امامِ موعود
نسلِ پاکِ نبیِ بازپسین اصلِ وجود
علّتِ غایی ایجاد و خلاصه¬ی موجود
آفرینش را شد گوهرِ پاکش مقصود
شاهدِ هستی از پرتوِ ذاتش مشهود
ناظمِ شش جهت و مالکِ چار ارکان است
والیِ شرعِ نبی دینِ خدا را ناصر
زَانبیا پیش به معنا و به صورت آخر
نورِ او آمده بر جمله¬ی اشیا قاهر
از سراپایش انوارِ خدایی ظاهر
مظهرِ کاملِ ربّانی و کون حاضر
برزخِ جامعِ مابینِ حق و امکان است
به طُفیلش شدی آن گاه جهان را بنیاد
که نه از آدم و از آدمیان بودی یاد
پدرانش همه پاکیزه و پاکیزه نهاد
پسرانش هم فرخنده و فرخنده نژاد
از ازل تا به ابد باد بر ایشان آباد
که جهان را بهی و تازگی از ایشان است
بزداید همی آن شه ز مصیقل صمصام
چون برون آید از روی زمین زنگِ ظلام
فتنه بنشیند و ایّام بگیرد آرام
کشتگان را دیت از گرگ بخواهند اغنام
به هم اندر شکند بال و پرِ باز، حمام
تا کجا معدلتش راعیِ این و آن است
تیغ در دستش چون آینه کردار شود
از رخِ آینه ی گیتی زنگار شود
جمله آفاقِ جهان مطلعِ انوار شود
امن و آسایش در خلق پدیدار شود
فتنه از خواب هر آن گاه که بیدار شود
از سرِ تیرش در دیده ی او پیکان است
ای ولیِ حق و فرزند نبی شاه حجاز
ای به تو باقی شرعِ نبوی را اعزاز
چشم امّیدِ خلایق به رخِ خوبِ تو باز
دری از لطف بکن بر رخِ من بنده فراز
از کرم کارِ من خسته ی رنجور بساز
ای که لطف و کرمت دردِ مرا درمان است
تا مرا مدحتِ تو شیوه و هنجار بُوَد
سخنم خوب تر از لؤلؤ شهوار بُوَد
کیست تا آن را چون خواجه خریدار بُوَد؟
به بها بدْهد اگر لعل به قنطار بُوَد
زر و گوهر به من و سیم به خروار بُوَد
که هم او بانیِ این فیض و هم او بنیان است
قدسی آن پاک سرشتی که سرشته ز ازل
طینتِ او را با مهرِ تو حق عزّوجل
هست شخصش به نکوکاری بی شبه و بدل
عاری از عیب بُوَد ذاتش خالی ز خلل
پست تر بنده ی او را به مقام و به محل
رتبه بالاتر از مرتبه ی کیوان است
باشی ای خواجه¬ی دانادل و میرِ آگاه
سرفراز و فرت افزون بُوَد از دولتِ شاه
بر فرازِ فلکِ نیلی برزن خرگاه
اختران یک ک بر خاکِ درت سوده جباه
خلق را از پیِ تعظیم شود پشت دوتاه
تا تو را بندگی خواجه ی انس و جان است
صاحبا گر نه مرا ثروت از سیم و زر است
لِلَّهِ الحمد ز هر گونه هزارم هنر است
در هنرمندی ام آرایش و رنگِ دگر است
نظم و نثرِ سخنم در همه جا مشتهر است
این مسمّط که چو دُررشته درخشان گهر است
دفترِ فضل و کمالاتِ مرا عنوان است