در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
تا پنجهی خورشید به شاخ بره زد پشتماهی بره دزدید سر خویش فراپشتاز شاخ گل افروخت صبا آتش زردشتزد پنجهی خورشید به حرف کهن انگشتکامروز بود روز نویِ شاه جهان بان
منم آن شاعر معروف به هر شهر و بلدمرکز دایرهی بخت بد و طالع بدبر سرم تاخته یک لشکر بی حدّ و عددنفراتش همه خونریزتر از ببر و اسدافسرانش همه داءُالسرطانند و اسد
ای که بر خاک درت مهر چو مه چهره بسایدایزد پاک به پاکیت همه دم بستایدپرده بردار از آن روی که غمها بزداید«بخت، بازآید از آن در که یکی چون تو در آیدروی میمون تو دیدن در دولت بگشاید»
انتظار تو برفت از حد و شد عمر به سرنفس آمد به لب و از تو مرا نیست خبرمُردم افسوس ندیدم رُخَت ای نور بصر «به وفای تو که بر تربت «حافظ» بگذرکز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود»
برخیز شتربانا! بربند کجاوهکز چرخ همی گشت عیان رایت کاوهبر شاخ شجر برخاست آواز چکاوه وز طول سفر، حسرت من گشت علاوهبگذر به شتاب اندر، از رود سماوه در دیدهی من بنگر دریاچهی ساوه وز سینهام آتشکدهی پارس نمودار
برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیزخیز ای ختنی ماهِ من و شاهدِ خرخیزبربند طرب را زین بر توسنِ شبدیزکن جامِ جم از گوهرِ می مخزنِ پرویزای خطِّ تو پاکیزه تر از سبزه ی نوخیزبر سبزه¬ی نوخیز که شد باغچه مینو
غدیریه در مدح حضرت امیرباده بده ساقیا، ولی ز خمّ غدیرچنگ بزن مطربا، ولی به یاد امیرتو نیز ای چرخ پیر، بیا ز بالا به زیرداد مسرّت بده ساغر عشرت بگیر
ای از گل رخسار تو خرّم چمنِ حسنوی صدرنشین روی تو در انجمنِ حسنپرورده تو را مادر دهر از لبنِ حسنحسن تو فزون ساخت بها و ثمنِ حسنهر جا که شود ذکر حدیث حَسنِ حسناوّل سخن از حسن تو آید به میانه
ساقیا برخیز و جامی بهر ما از می بیارزآن که سرمای زمستان رفت و آمد نوبهارشد زمین و کوه و صحرا جمله از گل لاله زاربلبلان بر شاخساران جمع و اندر نغمه سارزآسمان بارید باران و هوا شد مشکبار
الا ای ساقی عنبرفشان، هیبیاور بهر من جامی پر از میبنوشم آن قدح را تا شود طیپس از آن چند بیتی من پیاپینویسم از برای ارده شیره
جگر که زآتش هجر تو گشته است کبابچرا به جام نریزم ز خونِ دل میِ نابخدا کند که نمایی ز لطف پا به رکاب«ز باغ وصل تو یابد ریاض رضوان، آبز تاب هجر تو دارد شرار دوزخ، تاب»
خُرّما طلعتِ جانان، خنکا بختِ سعیدکاندر آمد ز در و داد به من مژده ی عیدگفت بر خلقِ جهان رحمتِ حق گشت مزیدرخت از خانه به میخانه کشد پیر و مریدعیدِ دیرینه ی پارینه ی ما گشت جدیدباده می¬باید یعنی که مهِ شعبان است...
مژده که یارم ز سفر آمدهشاخهی امّید ثمر آمدهطالع فرخنده ز در آمدهزیور پاکیزه گهر آمدهگوهر رخشندهی والای من
دوش رسید این ندا ز غیب به گوشمکز جذباتش نه عقل ماند و نه هوشمچون خم می از شراب شوق به جوشملیک به لب از بیان عشق خموشمآری ناید بیان عشق به گفتار
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی توهرجا که روم پرتو کاشانه تویی تودر میکده و دیر که جانانه تویی تو«مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تومقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه»