فرازی از مخمّس معراجیه
تا پنجهی خورشید به شاخ بره زد پشت
ماهی بره دزدید سر خویش فراپشت
از شاخ گل افروخت صبا آتش زردشت
زد پنجهی خورشید به حرف کهن انگشت
کامروز بود روز نویِ شاه جهان بان
زد خاک به دامان صبا دست توسّل
کآمیخته با روی دژم بوی قرنفل
صد چاک شد از دست صبا پیرهن گل
بر پیرهن گل زد و بر حنجر بلبل
کافزوده به معشوقی این، عاشقی آن
آراسته در باغ به هر سوی محافل
وز انبُهی ابر سیه مهر و مه آفل
سیماب به زنگار زده عالی و سافل
برخیز و سوی باغ گرای ای دل غافل
زآن پیش که افتد به سرابستان نیران
اشجار ز اوارق چو طوطی به پر و بال
اوراق ز ازهار چو طاووس به دنبال
ازهار ز اثمار چو مشتاق به ایصال
اثمار ز الطاف چو محبوب به افعال
هان زحمت دهقان نگر و رحمت سبحان
در باغ به هر گوشه بت غالیهپوشیست
هر قطره که از ابر چکد لؤلؤ گوشیست
در جشن چمن لاله چو گلگونه فروشیست
در هر دل و جانی ز طرب جوش و خروشیست
هر مرغ دگرگون بُوَدش نغمه و الحان
معیار شرف، شخص خرد، مطلع انوار
سلطان امم، صدر عرب، سید ابرار
اعجوبه کن جوهر حب، ریشهی اسرار
فرزند خلیل، آیت فضل، احمد مختار
تمثال بشر، صورت حق، معنی عرفان
هر چند که رفتار من آموخته باشی
دیدار به نقش قدمم دوخته باشیش
گر در پی این آتشی افروخته باشی
تا چشم به هم برزدهای، سوخته باشی
اندوخته یک عمر و تلف کرده به یک آن...