منم آن شاعر معروف به هر شهر و بلد
مرکز دایرهی بخت بد و طالع بد
بر سرم تاخته یک لشکر بی حدّ و عدد
نفراتش همه خونریزتر از ببر و اسد
افسرانش همه داءُالسرطانند و اسد
منجینق فلکی، سنگ بلا میبارد
رو به هر جا که روم، ره ندهد، نگذارد
در زمین املم، تخم الم می کارد
نام شادی ز رگ و ریشه برون میآرد
یاوری نیست جز از لطف خداوند احد
گاه چون شمع ز سر تا به قدم میسوزم
جامه را گاه کنم پاره گهی میدوزم
گاه چون خاک گهی آتش دنیا سوزم
گاهی استاد و گهی طفلک نوآموزم
نکنم فرق میان اَب و جدّ و ابجد
گرچه زین گفتهی خود نادم و خیلی خجلم
از شکایت ز قضا و ز قدر منفعلم
چون ننالم که خزان آمد و بربود گلم؟
ناگهان سنگ جفا آمد و بشکست دلم
که نه از آهن و سنگ است دل و جان و جسد
دوش نالیدم و گفتم که خدای ازلی
ای شهنشاه به ملک قِدَم لم زلی
ای منادی به رحیم و به کریم و به علی
ای که در سورهی اخلاص به منصوص جلی
شده موصوف به من لم یلد و لم یولد
من چو پرگار که سرگشته و سرگردانم
روز و شب میدوم و میروم و میرانم
باز بینم که به جای خودم و حیرانم
نه به خود راه و نه راهی به کسی می دانم
روشنی نیست در این دایرهی بسته چو سد
سخنی هست مرا در دل و افسرده تنم
که نگنجد ز بزرگی به زبان و دهنم
نه مجوسم نه مسلمانم و نه اهرمنم
مظهر آیت لاذا وَ لاذاک منم
از صنم دور فتاده، نرسیدم به صمد
گاه گویم که به صورت بشر و انسانم
گاه گویم که نه انسانم اگر این سانم
به جز از خالق خود از همه کس ترسانم
به جز از رازق خود از همه کس پرسانم
این چه دین است و چه آیین و چه عقل است و خرد
گوهر عمر تلف گشت و ندیدیم یکی
که به صورت بشری باشد و سیرت ملکی
صاحب تاج ولی تاج کلاه بَرَکی
مالک تخت ولی تخت فقط پوستَکی
زیر این خیمهی بالاشده مِن غَیرِ عَمَد
گفتم ای پیر کهن ای فلک اطلس رنگ
ای مدیرت متحرک به فسون و نیرنگ
میل ملت چو ندارد به جز از فتنه و جنگ
بوی زهر تو چو زهری ست اگر ببر و پلنگ
بوی او بو کند از بیم برقصد چو قرد
«ما خَلَقتُ» خبرم میدهد از سرّ وجود
مینماید که کرامت به سجود است و به جود
هر وجودی که در او نیست نه جود و نه سجود
یک وجودی ست ولیکن عدمش بِه ز وجود
صفر محض است و گرفته است فقط جای عدد
نه کسی هست که از پا به درآرد خاری
نه کسی هست سبک تر کند از کس باری
نه کسی هست نه در خواب و نه در بیداری
که دهد نصرت و یاری کند و غمخواری
گفت: گویا نشنیدستی که «مَن جَدَّ وَجَد»