محمدصادق ادیبی فراهانی (ادیب الممالک فراهانی)
1 خرداد 1404

مُسمَّط نبوی در ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم

مُسمَّط نبوی در ولادت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم

برخیز شتربانا! بربند کجاوه
کز چرخ همی گشت عیان رایت کاوه
بر شاخ شجر برخاست آواز چکاوه 
وز طول سفر، حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه 
در دیده‌ی من بنگر دریاچه‌ی ساوه 
وز سینه‌ام آتشکده‌ی پارس نمودار

از رود سماوه، ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن به سوی ارضِ تَهامه 
بردار پس آن گه گهرافشان سرِ خامه
این واقعه را، زود نما نقش به نامه
در سِلک عجم، بفرست با پَرّ حَمامه 
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن، کبک به کُهسار

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف 
کز این عَربان دست مَبُر، نایژه مَشکاف
هُشدار که سلطان عرب داور انصاف 
گسترده به پهنای زمین، دامن الطاف
بگرفته همه‌یْ دهر ز قاف اندر تا قاف 
اینک بدَرد خشمش، پشت و جگر و ناف
آن را که دَرد نامه‌اش از عُجب و ز پندار

با ابرهه  گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو می‌خواهی از «فیل» نیاید
رو تا به سرت «جیش اَبابیل» نیاید
بر فرق تو و قوم تو «سِجّیل» نیاید
تا دشمن تو مَهبط  جبریل نیاید
تا کِید تو در مورد تضلیل ، نیاید
تا صاحبِ خانه  نرساند به تو آزار

زنهار! بترس از غضب صاحبِ خانه
بسپار به زودی شتر سِبط کِنانه 
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نَجّاشی  اوضاع شبانه
آگاه کُنَش  از بدِ اطوار زمانه
وز طَیر «ابابیل» یکی بر به نشانه
کآن جا شَوَدش صدق کلام تو پدیدار

بوقَحف  چرا چوب زند بر سرِ اشتُر؟
کاشتر به سجود آمده با ناز و تَبَختُر
افواج  مَلَک را نگر، ای خواجه بهادُر 
کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عُدَّتِ شان، سطح زمین یک سره شد پُر
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکّر؟
آن را که خبر نیست، فگار است ز افکار

زی  کشور قُسطنطین ، یک راه بپویید
وز طاقِ ایاصوفیه ، آثار بجویید
با پطرک  و مطران  و به قسّیس  بگویید
کز نامه‌ی انگلْیون ، اوراق بشویید
مانند گیا ، بر سر هر خاک مرویید
وز باغ نبوت، گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سر دار

این است که ساسان به دساتیر  خبر دارد
جاماسب ، به روز سوم تیر  خبر دارد
بر بابَک بُرنا، پدر پیر خبر داد
بودا به صنم خانه ی کشمیر خبر داد
مَخدومِ سراییل  به ساعیر  خبر داد
وآن «کودک ناشسته لب از شیر» خبر داد
رِبّیّون  گفتند و نیوشیدند اَحبار 

از شقّ سُطَیح  این سخنان پرس زمانی 
تا بر تو عیان سازد اسرار نهانی
گر خواب انوشروان، تعبیر بدانی
از کنگره‌ی کاخش، تفسیر توانی
بر عبدِ مسیح این سخنان گر برسانی 
آرَد به مداین درت، از شام نشانی
بر آیت میلاد نَبی، سید مختار

فخر دو جهان، خواجه‌ی فرّخ¬رخِ اسعد
مولای زمان، مهتر صاحبدل امجد
آن سید مسعود و خداوند مؤیَّد
پیغمبر محمود، ابوالقاسم، احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
این بس که خدا گوید: «ما کان محمّد» 
بر منزلت و قدرش، یزدان کند اقرار

اندر کف او باشد از غیب، مفاتیح 
واندر رخ او تابد از نور، مَصابیح 
خاک کف پایش به فلک دارد تَرجیح 
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح 
قدرش مَلَکُ العرش به ما ساخته تصریح 
وین معجزه‌اش بس که همی خواند تسبیح
سنگی که ببوسد کفِ آن دست گهربار

ای لعل لبت، کرده سَبُک، سنگ  گهر را
وی ساخته شیرین، کلمات تو شکر را 
شیرویه  به امر تو دَرَد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده کند قرص قمر را 
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
وآهوی ختن نافه کند، خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و به هنجار

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع
ادریس ، بیان کرده به اخنوح  هُمَیلَع 
شائول ، به یثرب شده از جانبِ تُبَّع 
تا بر تو دهد نامه‌ی آن شاه سَمیدع 
ای از رخ دادار بر انداخته بُرقَع! 
بر فرق تو بنهاده خدا، تاج مُرصَّع
در دست تو بسپرده قضا، صارم تَبّار 

تا کاخ صمد  ساختی ایوان صَنم  را
پرداختی از هر چه به جز دوست، حرم  را
برداشتی از روی زمین، رسم ستم را
سهم تو دریده، دلِ دیوان دُژَم را
کرده تهی از اهرمنان، کشور جَم را
تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت، چو بر چرخ بر این ماه دَه و چار...

ماهت به مِحاق اندر و شاهت به عری شد
وز باغ تو ریحان و سِپَرغَم،  سپری شد
اندُه ز سفر آمد و شادی سفری شد 
دیوانه به دیوان توگستاخ و جَری شد
وآن اهرمن شُوم، به خرگاهِ پری شد
پیراهن نسرین، تنِ گلبرگ طَری  شد
آلوده به خون دل و چاک از ستم خار

مرغان بَساتین  را منقار بریدند
اوراق ریاحین را، طومار دریدند
گاوان شکمخوار، به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف، بسیار دویدند
تا عاقبت، او را سوی بازار کشیدند
یاران بِفُرختندش  و اغیار  خریدند
آوخ ز فروشنده! دریغا ز خریدار!

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم
زآن پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم
اموال و ذخایرْشان، تاراج گرفتیم
وز پیکرشان، دیبه و دیباج گرفتیم
ماییم که از دریا، امواج گرفتیم
وَاندیشه  نکردیم ز توفان و ز تَیّار 

در چین و ختن، ولوله از هیبت ما بود
در مصر و عَدَن، غلغله از شوکت ما بود
در اندُلس و روم، عیان قدرت ما بود
غرناطه  و اِشبیلیه ، در طاعت ما بود
صقلیّه ، نهان در کنَف رایت ما بود
فرمان همایون قضا، آیت ما بود
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیار

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم 
وز ناحیه‌ی غرب به افریقیه، راندیم
دریای شمالی را، بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی به فلک، گرد نشاندیم
هند از کف هندو ختن از تُرک ستاندیم
ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسم کرم را، به سزاوار

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو ، فرهْ باخته  اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیرِ سِپَنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته‌ کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب، قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه، هَزاریم به گلزار

ای مقصد ایجاد! سر از خاک به در کن
وَز مزرع دین، این خس و خاشاک به در کن
زین پاک زمین، مردم ناپاک به در کن
از کشور جم لشکر ضحّاک به در کن
از مغز خرَد، نشئه ی تریاک به در کن
این جوق شغالان را، از تاک به در کن
وز گلّه‌ی اَغنام  بِبَر گرگ ستمکار...

ابری شده بالا و گرفته‌ست فضا را
از دود و شرر، تیره نموده‌ست هوا را
آتش زده، سُکّان زمین را و سَما را
سوزانده به چرخ، اختر و در خاک، گیا را
ای واسطه‌ی رحمت حق! بهر خدا را
زین خاک بگردان ره توفان بلا را
بشکاف ز هم، سینه ی این ابر شرربار...

ای قاضی مطلق که تو سالار قضایی
وی قائم بر حق که در این خانه، خدایی
تو حافظ ارضیّ و نگهدار سَمایی
بر لوح مَه و مهر، فروغی و ضیایی
در کشور تجرید ، مِهین راهنمایی
بر لشگر توحید، امیرالاُمَرایی
حق را، تو ظهیرستی  و دین را تو نگهدار

در پرده نگویم سخن خویش، علَی اللَّه 
تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چَه؟
آن پرده‌ی زرتار که بودی به درِ شَه
تاراج حوادث شد، با خیمه و خرگه
برخیز که شد روز، شب و موقع، بی گَه 
بشتاب که دزدان بگرفتند سر َره
در دار نمانده‌ست ز یاران تو دیّار...
 

10
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود