فی مدیحة الحسین علیه السلام
ای از گل رخسار تو خرّم چمنِ حسن
وی صدرنشین روی تو در انجمنِ حسن
پرورده تو را مادر دهر از لبنِ حسن
حسن تو فزون ساخت بها و ثمنِ حسن
هر جا که شود ذکر حدیث حَسنِ حسن
اوّل سخن از حسن تو آید به میانه
ای شمع شبستان روان پرتو رویت
وی سلسله ی گردن دل حلقه ی مویت
سرو از قد دلجو نگرد بر لب جویت
بر پای نهد سر ببرد سجده به سویت
مقتل شود از کشته ی دل ها سر کویت
مشّاطه زند گر، به سر زلف تو شانه
بر زلف تو گر باد صبا دست رساند
بر سطح زمین تا به ابد مشک فشاند
از چاه ذقن ار دل خود را برهاند
از چنبر زلف تو رهایی نتواند
در شهر یکی مرغ دل آزار نماند
تا زلف تو دام آمده و خال تو دانه
ای شوخ بهار آمد و بگذشت زمستان
شد خسرو گل، انجمن آرای گلستان
بلبل چو نکیسا به نوا آمد و دستان
باید بخرامید به بستان ز شبستان
کز مقدم نوروز عجم گشته به بستان
بر پای عجب انجمن و جشن شهانه
امروز ببایست غم از دل بزدودن
در محفل شادیّ و طرب با تو ببودن
بر عارض و قدّت نظر از شوق نمودن
وز دست و لبت جام می و بوسه ربودن
هر دم پی آرایش محفل بسرودن
مدح ولی حق، شه شاهان زمانه
شاه شهدا نور خدا حجّت داور
فخر دو سرا زینت آغوش پیمبر
آرام دل فاطمه نوباوه ی حیدر
سیّم گهر درج شرف، شاه فلک فر
دوّم گل گلزار نبی شافع محشر
مرآت کمالات خداوند یگانه
خورشید فلک پرتوی از نور جمالش
گلزار جنان نفخه ای از طیب خصالش
یک قطره بُوَد هفت یم از بحر نوالش
گوی است نُه افلاک به میدان جلالش
بحر شرف و وادی اوصاف کمالش
این را نه نهایت بُوَد آن را نه کرانه
امروز دلا مدحت او ورد زبان کن
بی گفت وشنو فردا مأوا به جنان کن
ایثار به خاک در او نقد روان کن
تحصیل از این سودا سود دو جهان کن
قد بر در او از پی تعظیم کمان کن
تا تیر مراد تو نشیند به نشانه
یک شرفه ز کاخ شرفش عرشِ معظم
یک قرصه به خوان کرمش نیّر اعظم
از یمن تولّای وی آدم شده آدم
وز بندگی اش گشته سلیمان شه عالم
اندر حرم حرمت او عیسی و مریم
این جاریه ی مطبخ و آن خادم خانه
ای پایه ی جاه تو بر از حدّ تعقل
وی یافته فرش از گهرت زیب و تجمّل
فطرس چو به دامان تو زد دست توسّل
حق کرد پس از قهر بدو لطف و تفضّل
اندر چمن و باغ بُوَد صلصل و بلبل
در منقبتت آن به نوا این به ترانه
حق بهر تو لعیا را گر قابله فرمود
بر قدر تو نفزود که بر قدر وی افزود
بی دوستی ات راه خدا هر که بپیمود
بالله که هرگز نَبرَد راه به مقصود
بی مهر و ولایت ندهد فایده و سود
اوراد سحرگاهی و اذکار شبانه
دوم پسری سید اولاد بشر را
فخر است به هم چون تو پدر هم چو پسر را
هم خاک درت نقش جبین، اهل نظر را
هم گرد رهت کحل بصر اهل نظر را
سوزد ز تف تاب خود اطباق سقر را
گر آتش قهرت کشد ای شاه زبانه
از ذات تو اوصاف الهی ست پدیدار
خود را به تو بر خلق خدا کرده نمودار
حق راست دل پاک تو گنجینه ی اسرار
جبریل امین است تو را چاکر دربار
دردی¬ست گران بغض تو ای قدوه ی اخیار
کاو را به جز از نار سقر هیچ دوا، نه
نُه گنبد دوّار به امر تو روانند
هفت اختر سیّار به امر تو دوانند
آن قوم که در بحر ولا غوطه ورانند
از خمِّ ولای تو همه جرعه کشانند
هر قصّه و دستان که بگویند و بخوانند
جز مدح و ثنای تو گزاف است و فسانه
دردا که بدین قدر و جلال ای شه ایجاد
درهای بلا دوران بر روی تو بگشاد
افکند ز پا نخل قدت تیشه¬ی بی¬داد
آب از دم شمشیر، تو را شمر لعین داد
هر گه که کند «منزوی» از بی کسی ات یاد
از دیده چو جیحون شودش اشک روانه