در ولادت و منقبت کریمه ی اهل بیت علیهاالسلام
ساقیا برخیز و جامی بهر ما از می بیار
زآن که سرمای زمستان رفت و آمد نوبهار
شد زمین و کوه و صحرا جمله از گل لاله زار
بلبلان بر شاخساران جمع و اندر نغمه سار
زآسمان بارید باران و هوا شد مشکبار
ساقیا می ده که نوروز آمده با تاج و تخت
رفت برف از بین و سرما از میان بربست رخت
شد به فیروزی بَدَل آن روزگارِ صَعب و سخت
گشت شام بینوایان روز و رو بنمود بخت
باز عالم گشت چون جنّت ز فیضِ کردگار
دوش بودم منزوی در کنجی از کردار زشت
کِای خدا! دستِ قضا آب و گلم را چون سرشت
هاتفی گفتا مخور غم «مفلسا» زین سرنوشت
مژده بادت کآمد از رحمت مَهِ اردیبهشت
شد جهان هم چون جنان این دم ز لطفِ هشت و چار
تا به کی از بهر دنیا می خوری اندوه و غم
چند اندر محنت و تا کی کشی بارِ الم
بین جهان را سبز و خرّم چون گلستانِ ارم
کرده نعمت های بیپایان خدا بر ما کرم
چشم بگشا کن نظر بر قدرت پروردگار
خیز از جا «مفلسا» کن رختِ عزّت را به بر
ساز از تن جامه ی زهدِ ریایی را به در
دار از مشک و گلاب این لحظه کامِ خویش تَر
شو ثناخوان از برای دخترِ خیرالبشر
نقل کن مولودِ با مسعودِ آن عالی تبار
آن که در ذاتش خِرَد بنموده عقلِ خویش گُم
زد قدم اندر جهان ماهِ جمادیِّ دوم
شهر مکّه صبحِ سوّم جمعه، روز بیستم
گفت جبریل امین با خازنِ جنّت که «قُم»
کن مزیّن باغِ جنّت را به امرِ کردگار
چون به دنیا آمد، از نورش جهان پُرنور شد
جانِ عالم از طفیلِ مقدمش مسرور شد
چون که اندر شهر مکّه این خبر مشهور شد
چشم شیطان فطرتان از این قضیّه کور شد
روحشان گردید عازم جانبِ دارالبوار
دیده ی حق بین گشا بر خلقت ربِّ غفور
حقِّ ربِّ لم یَزَل چشمِ بد از او باد دور
گر ز هر مادر چنین دختر بیاید در ظهور
کاش از روز ازل تا نفخه ی یوم نشور
مادرِ ایّام دختر آورَد در روزگار
این به شأنش بس که از امرِ خداوندِ جلیل
گشت بر فرزند او گهواره جنبان جبرئیل
ذات او چون ذاتِ حق گردید بیمثل و عدیل
مصطفی را از شرافت شخص او آمد سلیل
زوجه ی شیر خدا آن حیرد دُلدُل سوار
آیه ی وَالشَّمْس باشد آیتی از روی او
سوره ی وَاللَّيْل آمد کُنیتی از موی او
هشت جنّت هم بُوَد رمزی ز خُلق و خوی او
رنگ و بوی گل بُوَد از حُسنِ رنگ و بوی او
کرد ایجاد از طفیل او خدا لیل و نهار
فاطمه آن مظهر نورِ خدای دادگر
آن که آمد در حریم مصطفی یکتا گُهر
گلبن باغ نبوّت را جنابِ او ثمر
جدّه¬ی نُه برگزیده، بابِ شبّیر و شُبَر
از چنین مادر بُوَد آل علی را افتخار
وه چه دختر کآفتاب از حُسن روی او خجل
ماهتاب از طلعت او شرمسار و منفعل
مشتری با زهره اندر جَنبِ نورش مضمحل
عقل اندر ذاتِ او مبهوت و گشته پا به گِل
در صفاتش دستِ منشیِّ قضا مانده ز کار
این چنین فرموده پیغمبر که چون ربِّ مجید
آسمان و جمله ی روحانیون را آفرید
از قضا بر جمله ی خیل ملک ظلمت رسید
نورِ پاکِ دخترم زهرا در آن دم شد پدید
شد ز نور فاطمه روشن بر ایشان شامِ تار...
چون نبودی حُبِّ او در فرقه ی عاد و ثمود
باد قهر آمد فرود و جملگی را درربود
گر که مهرِ انورش اندر دلِ یوسف نبود
تا ابد اندر تَهِ زندان و چاهش جای بود
کی شدی بر مصریان سلطانِ صاحب اقتدار؟
کرد یونس اندکی چون از ولای او اِبا
شد به بطنِ حوت چندی دستگیر و مبتلا
ساخت او اندر کفِ موسی عصا را اژدها
گر که عیسی را نبودی بر جنابش التجا
کی به چرخ چارمش بودی قرار از روی دار...
ای عجب یا للعجب زآن که زنی با این جلال
بعد پیغمبر شد از جور فلک آشفته حال
گشت از هجر پدر چون طائرِ بشکسته بال
بس تنش کاهید شد از ضعف مانند هلال
عصمت داور که بُد قفلِ سعادت را کلید
بعد مرگِ بابِ خود یک روزِ خوش در خود ندید
بس که از دشمن ستم دید و شماتت ها شنید
شد برون از خانه و بر قبرِ پیغمبر رسید
از پی تعظیم خَم شد، بوسه زد بر آن مزار...
ای رسول هاشمی، ای سید و فخرِ اُمَم
کن نظر، بین دخترِ خود را اسیرِ رنج و غم
شد به زیر بارِ محنت قدِّ من از غصّه خم
گشته ام از عمر خود من سیر از درد و اَلَم
سر برآر از قبر و زهرا را بگیر اندر کنار...