محمدحسین صفای اصفهانی
1 خرداد 1404

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

فی مدیحة الزهراء علیهاالسلام

برخاست به آیینِ سخن مرغِ سحرخیز
خیز ای ختنی ماهِ من و شاهدِ خرخیز
بربند طرب را زین بر توسنِ شبدیز
کن جامِ جم از گوهرِ می مخزنِ پرویز
ای خطِّ تو پاکیزه تر از سبزه ی نوخیز
بر سبزه¬ی نوخیز که شد باغچه مینو

بنهاده به سر گلبنِ نو افسرِ جمشید
تابید ز گل بر فلکِ باغچه ناهید
بگشای درِ میکده یعنی درِ امّید
بردار ز رخ پرده که تا دیده ی من دید
چون روی تو رخشنده ندیدم مه و خورشید
چون موی تو آشفته ندیدم من هندو

بگذشت مهِ آذر و پیش آمد آذار
ابر آمد و بی جاده ی تر ریخت به کُهسار
باد آمد و بگشود در دکِّه ی عطار
آراسته شد باغ چو روی بتِ فرخار
نرگس که بُوَد پادشه کوچه و بازار
زد خیمه ی سلطانی در برزن و در کو

دانی به چه می ماند ارکانِ دمن را
از لاله ی نعمانی ترکانِ یمن را
ای ترکِ ختایی که بلایی دلِ من را
ای موی تو بشکسته بها مشکِ ختن را
از لاله ی می تازه کن آثارِ کهن را
ای روی و برت تازه تر از لاله ی خودرو

آراست به تن باغ ز دیبا سلبِ نو
دهقانِ سمن زار من است اخترِ شب¬رو
گلبن به سر از گل بنهاد افسرِ خسرو
خورشید گل افکند به چار ارکان پرتو
آن ماهِ سمن بر مه و خورشید زند ضو
نسرین بپراکند به گل مخزن منکو

ای ماهِ من ای چون تو نیاراسته مانی
تو اوّل و خورشیدِ بلنداختر ثانی
شد خاکِ سیه از گلِ سوری زر کانی
ای لعلِ تو شاداب تر از جذعِ یمانی
کو باده¬ی چون سوده¬ی یاقوتِ رمانی
دردِه که زد از سروِ سهی فاخته کوکو

سارو به سر سرو، دم از دینِ بهی زد
با زیر ستا بر زبرِ سروِ سهی زد
طاووسِ سرا نوبت نوروز مهی زد
هدهد به سر از پر علمِ پادشهی زد
بلبل غزلی خواند و بر او راهِ رهی زد
احسنت بر آن مرغِ غزل خوانِ غزل¬گو

ماهی چو تو من دلبر و جانانه ندیدم
شاهی چو تو در برزن و کاشانه ندیدم
ترکی چو تو در تبّت و فرغانه ندیدم
رندی چو تو در مسجد و میخانه ندیدم
هر دل که من از عشق تو دیوانه ندیدم
دل نیست جمادی ست گران سنگ ترازو

بر روی فروهشته سر زلف چو زنجیر
زنجیر تو بگسسته مرا رشته ی تدبیر
مفتونِ سرِ زلف جوانت فلکِ پیر
مویی که توان بست بدو پنجه ی تقدیر
زلفی که چو پرواز گرفت از پیِ نخجیر
زد بر دلِ سودازده چون باز به تیهو

روزی که در میکده ی عشق گشادند
بر من رقمِ بندگی عشقِ تو دادند
جان و دل سودایی ام از عشقِ تو زادند
این است که بس پاک رو و پاک نهادند
در بادیه ی عشق تو هم پویه ی بادند
ور گرگ هوا حمله کند هم تکِ آهو

خورشید چو رویت به سما و به سمک نیست
چون روی تو پیداست که خورشیدِ فلک نیست
از حسنِ تو در سینه ی عشاق تو شک نیست
شورِ لبِ شیرین تو در کانِ نمک نیست
ای زاده ی انسان که به خوبیت ملک نیست
از عشقِ تو برپاست به کونین هیاهو

ابر هنری گوهر تر ریخت به هامون
از خاک برون آمد گنجینه ی قارون
مرغ از زبر شاخ زند گنجِ فریدون
ای روت چو آیینه ی اسکندر ایدون
در پیش غم از باده ی چون عقلِ فلاطون
آراسته کن سدّی چون رایِ ارسطو

قمری به کلیسای چمن راهبِ ترساست
زنّار به گردن پی تعظیمِ کلیساست
این بلبلِ شوریده چو ناقوسِ به آواست
ای ماهِ مسیحی که اسیرت همه دل هاست
آن شیشه که مرغِ طربِ بزمِ مسیحاست
پیش آر که زد مرغ چو نصرانی مولو

ای گوهرِ یک دانه بریز از خُمِ لاهوت
در ساغرِ بلّورِ صفا سوده ی یاقوت
مرغِ ملکوت است زجاجی که دهد قوت
قوتِ جبروتی ست که در خطّه ی ناسوت
نوشم میِ مدحِ گهرِ نُه یمِ فرتوت
صدّیقه ی کبرا صدفِ یازده لؤلو

مشکاتِ چراغ ازلی مهبطِ تنزیل
خواننده ی تورات و سراینده ی انجیل
داننده ی اسرار قِدم بی دمِ جبریل
فیّاضِ بری از علل و رسته ز تعطیل
مولود نبوّت که به طفلی شده تکمیل
تولید ولایت که به سفلا زده پهلو

انسیّه ی حورا سبب اصل اقامت
اصلی که ببالید بدو نخل امامت
نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت
گنجینه ی عرفان گهر بحر کرامت
در باغِ نبی طوبی افراخته قامت
در ساحت بستان ولی، سرو لب جو

سرِّ سند کل، اثر صادر اوّل
نُه عقل در این یک اثر پاک معطّل
نفس فلک پیر در این مرحله مختل
برتر بُوَدش پایه ز موهوم و مخیّل
بالاتر از این چار خشیجانِ بهی بل
صد مرتبه والاتر از این گنبدِ نُه¬تو

این گنبد نُه توی، بدان پایه نباشد
این عقل و خیالات بدان مایه نباشد
آن را که ز خورشید فلک سایه نباشد
بر عرش به جز نورش پیرایه نباشد
قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد
نز معجزه پیداست علامت نه ز جادو

مرآت خدا عالمه ی نکته ی توحید
کش خیمه ی عصمت زده بر عرصه ی تجرید
آن جلوه که بالذّات برون است ز تقیید
مولود محمّد که بدان نادره تأیید
ذات احدی کرد پدید این سه موالید
زین چار زن حامله وین هفت تنِ شو

بالای مکان فوق زمان ذات ممجّد
کز نقص زمانی و مکانی ست مجرّد
فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید
طاق حرم عصمت او قصر مشیّد
آن شافعه کآن رایحه کز خلد مخلّد
جویند نیابند جز از خاک درِ او

ذاتش سبب هستی بینایی و فرهنگ
عشقش به دلِ سوخته چون کوهِ گران سنگ
او پادشه است و دل سودازده اورنگ
آیینه ی او سینه ی پرداخته از زنگ
طیّ جلواتش نکند وهم به نیرنگ
بر کنهِ مقامش نرسد عقل به نیرو

هرگز نشنیدیم خدا را بُوَدی امّ
ای امّ اُلوهییّن ای در تو خرد گم
یک جلوه ز نور تو بُوَد خسروِ انجم
مهرِ تو به دل هست چو جان در تن مردم
گر خادمه ات فضّه بیاید به تبسّم
می بشکفد از خاک گل و خندد خیرو

اوصافِ خدا از تو هویداست کماهی
علمِ تو محیط است به معلوم الهی
ذاتت متعالی، صفتت نامتناهی
سر تا قدمت آینه ی طلعت شاهی
خورشید گهی تاخت به مه گاه به ماهی
با گردِ سمند تو نیارست تکاپو

من با تو به توحید، دل یک دله دارم
از مهر تو بر گردن جان سلسله دارم
من قطره که از بحر فزون حوصله دارم
از بحر عنایات تو چشمِ صله دارم
من دوستی ات پیش روِ قافله دارم
تا بار گشایم به فضای حرم هو

ای پیش رواق تو به خم طاقه ی نُه طاق
زیر فلک توسنی از عزّ و علا طاق
بنمود چو خورشید که از مشرق آفاق
از شرق تو خورشید الوهیّت اشراق
این شش جهت و چار عناصر به تو مشتاق
چون عاشق دل باخته بر طلعت نیکو

ای بر سر شاهان زمین از قدمت تاج
بر خیل ملک خاک سر کوی تو معراج
آنی که انانیّت او رفته به تاراج
آن قطره که گردید غریق یمِ موّاج
بحری ست که می زاید از او لجّه و امواج
آبی ست که می روید از او طوبیِ مینو

ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت
فانی تو به فعل و اثر و وصف در آن ذات
 

8
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود