در منقبت علی علیه السلام
دوش رسید این ندا ز غیب به گوشم
کز جذباتش نه عقل ماند و نه هوشم
چون خم می از شراب شوق به جوشم
لیک به لب از بیان عشق خموشم
آری ناید بیان عشق به گفتار
کای شده محبوس در رسوم علایق
آمده مأیوس از علوم و حقایق
بسته دل و دیده در حجاب مضایق
دور، ز خلاّق و آشنا به خلایق
گشته مکین در سرای عالم پندار
تا به کی ای جان اسیر عالم جسمی؟
گشته نهان هم چو گنج زر به طلسمی؟
نیست ز نام خدای، پیش تو اسمی
وز برکاتش نه بهرهای و نه قسمی
وز، یم جودش نه اندکی و نه بسیار
نعمت حق نی همین طعام و شراب است
رحمت فیضش نه این شراب و کباب است
آری، قوّت تن از علوفه و آب است
لیک روان را روان ز سکر شراب است
سکر شراب از شراب خانهی اسرار
هر که شد از بادهی محبّت حق مست
جان¬صفت از سلسلهیْ علایق تن رست
پای به عالم زد و به طرّهی او دست
رشتهی کثرت برید و به وحدت پیوست
چشم گشوده به یار و بسته ز اغیار
هر که از اغیار سخت بیخبر آید
جلوهی یارش مدام در نظر آید
تلخی ایّام هجر او به سر آید
«بار دگر روزگار چون شکر آید»
کامش شیرین شود ز لعل شکربار
هر چه عیان است در سراچهی امکان
جلوهی حقّ است در مجالی اعیان
نور رخش آشکار و آینه پنهان
مژده، هلا عاشقان! که چهرهی جانان
سرزده چون آفتاب از در و دیوار
شاه ازل خیمه زد به ساحت آفاق
کرد جهان را پر از تجلّی اشراق
گشت جمالش فروغ دیدهی عشاق
روح الهی روان به قالب مشتاق
گشته روان هم چو آب سیل به کُهسار
نور خدایی به خلق و امر عیان شد
روح الهی به سرّ و جهر روان شد
سرّ حقیقت بر اهل حال بیان شد
نور حق اندر حجاب خلق نهان شد
چون که به ظلمات شب، مشارق انوار
پرتو مصباح از زجاجهی مشکات
کرد تجلّی چو آفتاب به مرآت
کوکب درّی شکست لشکر ظلمات
خصم بداختر شد از تجلّی شه، مات
برد «سنا برق» او فروغ ز ابصار
شاهد غیب از حجاب عالم ابداع
جلوهگر آمد سپس به عالم اوضاع
کرد مثالی ممثّل از همه انواع
جاوِزُ الإِثنین سِرُّه و لَقَد شاع
فی کثرات التَّعیُّنات بالأنوار...
عالم هستی تمام شرح جمال است
مظهر اسماء یا جمال و جلال است
مظهر اوصاف، قادر متعال است
خالی از شوب نقص و پر ز کمال است
روشن از نور پاک حضرت جبّار
یار چو گنجی به کنج غیب نهان بود
با رخ خود عشق بازی اش به میان بود
نی خبری از جهانیان و جهان بود
نی اثری از مکین و نی ز مکان بود
خانه پر از یار و خالی از همه اغیار
لیک به هر جا که حسن رخ بنماید
گر ز هزاران حجاب چهره گشاید
با رخ زیبا مدام پرده نشاید
بین که به هر صبح آفتاب برآید
تا بنماید جمال خویش به ابصار
زآن شه هستی به ملک خویش علم زد
خیمهی ایجاد در دیار عدم زد
بر صفحات حدوث، نقش قدم زد
صورت عالم به لوح علم رقم زد
چون به سر عرش نام حیدر کرّار
شاه جهان تاجدار عالم شاهی
مهتر آیینهی جمال الهی
راه به ذاتش نبرده خلق کماهی
ریزه¬خور خوان او چه مرغ و چه ماهی
بندهی فرمان اوست ثابت و سیّار
شمس فلک آینهیْ ظهور جمالش
نفس ملک ذکرخوان وصف کمالش
عرش برین پایهای ز قدر جلالش
چرخ، مهین¬حلقهای ز طوق نعالش
چون که کلام¬اللَّه آیتیش ز گفتار
عالم ارواح، مزج در بدن او
صورت اشباح، درج پیرهن او
خار گلستان دهر، در چمن او
جان جهان را، حیات از سخن او
کن فیکون آیدش سخن، گهِ اظهار
شد ز حسامش بلند رایت توحید
چون که ز نامش پدید آیت تمجید
ذرّهای از نور اوست چشمهی خورشید
شمّهای از لطف اوست روضهی جاوید
شعلهای از قهر اوست هاویهی نار
ختم، ولایت به ذات آن شه والا
گشت و نبوّت رسید به مَهِ بطحا
این دو به صورت دو تا و معنی یک تا
گویی حقّ گشته جلوه¬گر به دو محلی
مظهر اوّل نبیّ و ثانی کرّار
در ظلمات عدم جهان بُد مستور
چون صُوَر کائنات در شب دیجور
شمس جمال منیر آن شه منصور
زد به بیابانِ نیستی علَمِ نور
کرد تجلّی به کوه طور به یک بار
نور جمالش زدود زنگ ز مرآت
روشن از نور اوست عالم ظلمات
گلشن از بوی اوست ارض و سماوات
متقن از امر او مبانی خیرات
شیرین از ذکر او مجالس اخیار
عالم ظاهر چو جسم و او همه جان است
نشئه¬ی باطن چو روح و او چو روان است
خود نه جهان است بلکه جان جهان است
در دل هر ذرّه آفتاب جهان است
از بر هر قطره بحر عشق نمودار
هر چه به عالم عیان ز صورت نیکوست
عکس جمال و جلال آن شه مه روست
در خم چوگان عشق او همه سر، گوست
عالم دل پای بست سلسلهی اوست
بسته دل خلق را به طرّهی طرّار
روی دل عاشقان به قبلهی رویش
مهر و مه اندر طواف کعبه ی کویش
نفس ملک زنده از شمایم بویش
چرخ فلک مست جرعهای ز سبویش
گشته از این رو به دور کویش دوّار
نور ولایت ز نور حق چو جدا شد
لوح و قلم، عقل و نفس و ارض و سما شد
کعبه و زمزم، مقام و رکن و صفا شد
مسجد و محراب و ذکر و ورد و دعا شد
مهر درخشنده گشت و کوکب سیّار
هر چه در آیینههای غیب و شهود است
عکس شؤون تجلّیات وجود است
او به حقیقت وجود و غیر نمود است
دایرهی دل که در نزول و صعود است
دورزنان گِرد اوست چون خط پرگار
برق حسامش اگر که شعله ور افتد
یک¬سره در خرمن جهان، شرر افتد
سیل فنا در وجود خشک و تر افتد
جانها از سطوتش ز تن به در افتد
گر متجلّی شود به صورت قهّار
امر شریعت از اوست یافته رونق
سرّ حقیقت به نور اوست محقّق
مصدر ایجاد خلق و خالق مشتقّ
مظهر انوار حقّ و آینهی حقّ
آینه در آفتاب نیست نمودار
خوش شنو این نکته را که با ثمرستی
از صدف قلب اهل دل گهرستی
بارگه شهر علم را چو «دَر»ستی
روشنی چشم صاحبِ نظرستی
گشته از این علم، اهل دانش هشیار
ای شه عالم ز ممکنات، سوایی
خود نه خدایی ولیک عین خدایی
سرّ نهانِ حقی، ز خلق جدایی
ناظم کونین و حاکم دو سرایی
منبع انوار حقّ و مخزن اسرار
در شب معراج، در حجاب تو بودی
ای که به ختم رسل خطاب سرودی
سرّ یدالّلهیاش ز پرده نمودی
آن دم کز جیبِ غیب دست گشودی
غیر وصالت نبود زین سفرش کار
ای که به ملک وجود، صاحب جاهی
اهل جهان جمله بندهاند و تو شاهی
جز تو ندارند در زمانه پناهی
نیستشان جز صراط عشق تو راهی
نَبْوَدشان جز ثنای قدر تو گفتار
«رحمت» خود را که مال و جاه ندارد
گر بنوازی، شها! گناه ندارد
زآن¬که به جز درگهت پناه ندارد
غیر تو این بنده پادشاه ندارد
جز به تو نَبْوَد دگر به هیچ کسش کار