در وصف حضرت محمد صلی الله علیه و آله و مرقد او
دلا تا چند خود را فرشِ این نُه سایبان بینی!
یکی بر سطح این کرسی برآ، تا عرش جان بینی...
برای قرب شاهان است روی پاسبان دیدن
تو خرسندی ز قرب شه که روی پاسبان بینی
به قدر همت خود هر کسی اجر عمل یابد
بهشت و حورِعین را تا چسان دانی، چسان بینی
ز جنّت هر کسی چیزی تصور میتواند کرد
یکی قرب و لقا بیند، تو لحم و طیر و نان بینی...
به جز حسرت ز دیدار توام مطلب نمیباشد
چه نقصان گر ز ناکامی دلی را کامران بینی
به فرمان ایستادستم، به خدمت دل نهادستم
چنانم کن که هر طوری که خواهی آن چنان بینی
اگر در ناله برخیزم، هوای مهرگان یابی
وگر در گریه بنشینم، بهار ارغوان بینی
اگر نومیدیام از خویش گفتن را نمیشاید
ولی امّیدواری را ز شوقم ترجمان بینی
امیدم سربه سر، لیکن همه پرواز امّیدم
به طوفِ مرقد پیغمبر آخرزمان بینی
بهار خلد، تعبیر از هوای صاف او باشد
بهشت عَدن را از خاک پاکش ترجمان بینی
چه معنی لوحَش اللَّه با هوای اوست؟ کاندر وی
دَم جبریل زِاستنشاق در قالب روان بینی...
مدینه چون تنی دان کِش مزاج معتدل باشد
در او این مرقد پرنور را فایض چو جان بینی
در آن درگاه از بس سربلندیها به خاکستر
زمینش گر بکاوی تا به مرکز آسمان بینی
زمین وی اگر نَه آسمانستی به معنی؟ پس
در او چون آفتاب عالم جان را مکان بینی؟
محمّد کآفرینش را طفیل هستیاش یابی
وجودش علت ایجاد ملک کُن فکان بینی
اگر او ممکن استی پس میان ممکن و واجب
عجب دارم که در معنی جدایی در میان بینی!
بُوَد بر خطّ حکمش سر، چه عِلوی را چه سُفلا را
که او را کاروان سالار و عالم کاروان بینی
چه خوش عام است سبحان اللَّه این رحمت! چه خلق است این؟
کز او با دوست بینی آن چه با دشمن همان بینی
نشست ار بر رُخَش گرد یتیمی، تیره نتوان شد
که عالم را ازین گَرد یتیمی سرمهدان بینی...
پدر بر سر نَه او را، لیک لطف ایزدش بر سر
پدر چِکْنَد کسی کِش لطف ایزد مهربان بینی
نمیبینی به قرآنش که برهان را خجل یابی
ز بس درد یقین بیپرده داری بیگمان بینی
ز سلمانش همه علم فلاطون را زبون یابی
به درگاهش هزاران چون سکندر پاسبان بینی
تو را با نور قرآنی چه حاجت علم یونانی؟
تو آتش در نظر داری و تابِش از دُخان بینی
کسی با مصطفی گوید ارسطالیس و افلاطون؟
طلوع آفتاب، آن گه تو نور از فَرقَدان بینی!
فلاطون، عقل میلافد، محمّد عشق میبافد
تو پشت کار این بنگر که روی کار آن، بینی
تو را در عشق مردن بِهْ بُود از زیستن در عقل
که این زنگار دل یابی و آن پرداز جان بینی...
ز عرفان تا به برهان فرق اگر خواهی چنان یابی
که جانان در کنار، آن گه تو قاصد در میان بینی
ز خاک طَیْبه کُحل دیده ساز آن گه تماشا کن
اگر خواهی جمال طلعت روحانیان بینی
به خاک او هم آب خضر از او لب تشنه میمیرد
لبی در بوسه تر کن تا حیات جاودان بینی...
تن ار دور است از آن در، لیک چشم معنوی بگشا
که روحم را در آن درگاه، فرش آستان بینی
تنم از حسرت خاکش درون دیده میغلطد
چو آن ماهی که دور از آب بر خاکش تپان بینی