در مناقب حضرت امام محمدتقی علیه السلام
حشمت از سلطان و راحت از فقیر بی نواست
چتر از طاووس لیک اوج سعادت از هماست
راحت شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کاو به صد گنج است محتاج این به نانی پادشاست
پادشاهان را اگرچه چتر دولت بر سر است
بی نوایان را ولیکن آسمانها زیر پاست
نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
گنج گمنامی نگین دان خود نگین پر بهاست
خرج شه باشد مدام از کیسهی درویش عور
خرج درویشان تمام از کسیهی لطف خداست
کار شه باشد گرفتن، شیوهی درویش ترک
او کف دست است یک سر وین سراپا پشت پاست
او همه استادگی و این همه افتادگی ست
او همه دست تعدی این همه دست دعاست
فقر یک سر راحت امنیت و جمعیت است
پادشاهی جمله تشویش و غم و رنج و عناست
فقر صلح و دوستی و الفت و آسودگی ست
پادشاهی جنگ و غوغا و زد و خورد و وغاست
خوی عالم¬سوز شاهان آتش نمرودی است
طینت پاکیزه¬ی درویش خاک کربلاست
فقر را گسترده خوانی چون گشاد خاطر است
بر سر این خوان نعمت پادشاهان را صلاست
جز غم مردن چه غم دارد دگر درویش عور؟
کز کمند وحدت خود در حصار از هر بلاست
باغ جنت را نباشد برگ ریزان خزان
برگ عیش بی نوایان ایمن از باد فناست
پیش سالک گفتگو از سربلندیهای جاه
هم¬چو عکس نخل در آب روان پا در هواست
عالم پستی ز بس آزادگان را خوشتر است
بید مجنون می رود بالا و رویش بر قفاست
چون رهاند گردن از طوق وبال عالمی
دست و پای دولت از خون جگرها در حناست
گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن
گر گدا محتاج شد، شه نیز محتاج گداست
خلق عالم سربه سر هستند دست و پای هم
هم عصا پای شَل و هم دست شل پای عصاست
دولت از داد و دهش باشد تفاخرکردنی
چون سعادت میدهد بال هما، فرّ هماست
نعمت الوان به دست مرد در رفتن خوش است
در خزان کردن حنا را بیشتر زیب و بهاست
آن قَدَر کز اهل دولت خوش بُوَد داد و دهش
صد چنان نگرفتن از درویش مسکین خوش نماست
جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گرچه جاهل معنی درویش پندارد گداست
نیست درویش آن که بر دست کسان از ناکسی
هم¬چو دلق خویشتن چشم طمع سر تا به پاست
نیست درویش آن که پایش ره به درها می¬برد
نیست درویش آن که چشمش با کف خلق آشناست
نیست درویش آن که از بس قوّت حرص و طمع
از پی اظهار و ضعفش دست بیعت با عصاست
خودنمایی از ریا در پردهی عزلت کنند
خلوت این گوشه گیران چون لباس تن نماست
هست درویش آن که در صحرای عشق خانه¬سوز
بر سرش ژولیده مویی خوشتر از بال هماست
هست درویش آن که در راه طلب از احتیاط
با وجود چشم دائم هم چو نرگس بر عصاست
گر خورَد خاک و به خود پیچد ز غیرت دور نیست
مرد عارف بر سر گنج قناعت اژدهاست
وحشت از غیر حقش در الفت خلق است کم
از همه عریانی اش پوشیده در زیر قباست
وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش عرش ساست
کس نبیند هرگزش از تنگ دستی تنگ دل
دست امّیدش چو در گنجینهی لطف خداست
از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهی دستی به خود چون بید اگر بالد به جاست
گر بُوَد مفلس ز ملک و مال، از آنش باک نیست
خلعت «الفقرُ فَخری» از برش زینت فزاست
مفلس ننگین که باشد؟ آن که دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست
آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی»
آن که از نورش جهان علم و دانش را ضیاست
مهر تابان، رو از آن دارد بر هر خشک و تر
کاو به خاک درگه آن ذره پرور آشناست
در تلاش این که ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست
تا زمین را برگرفت از خاک جسم پاک او
گر ز حسرت آسمان را مانده گردن کج، به جاست
چشمهی خورشید تا چشم آب داد از خاک او
تا قیامت کشت هستی را از آن نشو و نماست
از حریمش رفتن و گردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد رواست
سائلش روی پریشانی نمیبیند دگر
گر مه از وی نور خواهد قرص خورشیدش اداست
عاجز از سامان خرج دست ابرآسای اوست
بحر از گرداب اگر بر خویش میپیچید رواست
از محیط دست او تا دامن حاجت مدام
گر گهر غلتان نباشد پیش جودش کم بهاست
آن چه ابر جود و سیل همت او کرد صرف
نام بحر و کان نمیدانم چسان دیگر به جاست!
تا نگردد خواهش سائل مکرر پیش او
از بزرگی کوهسار همت او بی صَداست!
پیش بینا نیست اکسیری بِهْ از خاک درش
تا رسانیده ست حاجت خویش را آنجا غناست
تخم حاجت را ز بس جودش ز عالم برفکند
آن که تنگی می کشد در روزگار او سخاست
کرده با خلق وسیعش نسبت دوری درست
وسعت صحرا ز خاطرها از آن رو غم زداست
خاک روبان درش را در نظر از زهد پاک
زآتش زر غصهی دنیا چو کام اژدهاست
دعوی اغیار در زهد و ورع با حضرتش
دعوی ای باشد که سگ را در قناعت با هماست
زندگی شاها نباشد زندگی، بی یاد تو
تا که جان دارد ز جان «واعظ» تو را مدحت سراست
نی، نی کلکم شکرریز است از مدحت همین
بعد مردَن هم، چو نی در استخوانم این نواست
از برای فکر مدحت با هزار اندوه و غم
غنچه گردیدن مرا با خویش باغ دل گشاست
خویش را گنجانم ار در خیل مداحان تو
در دو عالم گر بگنجم از بزرگیها به جاست
هر نفس بر خویش می بالد سخن از مدح تو
ور نه پرگویی چنین در حضرتت کی حد ماست؟
ای سخن هرچند خودداری ز مدحش مشکل است
با زبان حال کن دیگر ثنا، وقت دعاست
تا بُوَد این گنبد از خلق جهان خالی و پُر
تا در این محراب خواهد مهر و مه افتاد و خاست
روضهاش زآمدشدِ زوّار پر باد و تهی
بر در او پشت طاعت خلق را کج باد و راست