چشمی که بی مشاهدهی دوست روشن است
پندارمش نه در سر و آن سر نه در تن است
گلبن ندیدهای تو در ایوان که خاطرت
با گلبنی خوش است که بر طرف گلشن است
ای آفتاب چرخ نگویی که آفتاب
چون سایه اوفتاده به خاکت ز روزن است
از شوخی گل است که پیش تو شاهد است
یا مه که پیش مهر جمال تو روشن است
مردی نه پنجه تافتن دشمن است و بس
با نفس خیره هر که برآید تهمتن است
بس آزمودم این دم واعظ به منع عشق
بر جان خسته سردتر از باد بهمن است
راه نجات پیش سفیهان پدید نیست
صد شکر کآن به نزد فقیهان مبرهن است
نازم به فهم شیخ که ابواب مشکلات
بگشود و در مقام عمل سخت کودن است
دل در هوای گلشن قُدست کجا کشد
ای مدّعی که میل طبیعت به گلخن است
رفتند همرهان و بماندیم ناتوان
تقدیر رفته ضعف و زبونی که بر من است
صافی همه نصیبهی صوفی شد و مرا
لای دن است گرچه بِهْ از مشک لادن است
ساقیست گر امیر و خُم از بادهی غدیر
هر دل که سوی آن نکشد روی و آهن است
سلطان لافتی که دو کونش به منقبت
چون سطر موجزی ز کتابی مدوّن است
شاها تو دست گیر که دستان و جهد ما
هم چون هوای بیهُده کردن به هاون است
«ربّانی» و مدیح تو مور است و حمل طور
جوینده تن به فخر دهد گرچه پُرفن است