فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف
بختِ بد تا کجا بُوَد یارم؟
تا به کی در بلا گرفتارم؟
در وبال است اخترم تا چند؟
آه از طالعی که من دارم
می¬گریزم ز دشمنِ خونخوار
دوست آید همی به پیکارم
غمی از دل نرفته باز برون
غم دیگر شود پدیدارم
تنم از بارِ غصه گشته چو کوه
زرد زَاندوه گشته رخسارم
فرق ندْهم وجود یا عدمم
این منم یا که نقشِ دیوارم؟
قبّه ی جورِ چرخِ گردونم
خسته ی روزگارِ غدّارم
قوتِ من اشکِ چشم و خونِ دل است
تا سحرشب، ز غصّه بیدارم
بس که در دل مرا غم و رنج است
روزِ روشن شده شبِ تارم
در جهان من ندیدم آسایش
به مَثل هم چو چرخِ دوّارم
گر گریزم ز فتنه باز برد
بختِ بد سوی آن به اصرارم
گر دهم جان به پای یارِ عزیز
عاقبت یار می شود مارم
آخر ای بخت از برای خدا
یک زمان باش یار و غمخوارم
تا چه اندازه کارِ آسان را
کنی آخر تو سخت دشوارم
ننگری هیچ حالِ پژمانم
نشنوی هیچ ناله ی زارم
من انالحق نگفته منصورم
یا تکلّم نکرده عطّارم
گه کشانی به پای دار مرا
گه سپاری به قومِ تاتارم
می کنی تا به کی پریشانم؟
می دهی تا به چند آزارم؟
من ز اهلِ کمال و فرهنگم
زآن جفای تو را سزاوارم
نیک بنگر گواهِ فضلِ من است
نظم و نثر چو درّ شهوارم
کرده تعویذ نثره نثرِ مرا
کرده شعرا حمایل اشعارم
رحمت آور خدای را بر من
کز جفای تو سخت افکارم
مجلس آرای انجمن بودم
لال کردی زبانِ گفتارم
گلِ بستان فضل و معرفتم
مزن آتش مرا نه من خارم
برنداری چو باری از دوشم
پس منه روی بار سربارم
گشته از دست تو دلم پرخون
رحم کن بر دو چشمِ خون بارم
گوهرِ بحر و دانش و ادبم
مخزنِ فضل و گنجِ اسرارم
من نی ام زینهارخوار، چرا
ندهی هیچ گونه زنهارم؟
نیست در کاسه باده ی نابم
نیست در کیسه نیم دینارم
با همه قرض و این پریشانی
هیچ کس ناشنیده اظهارم
من تملق ز کس نمی¬گویم
عالمی را به هیچ نشمارم
فقر فخر من است زآن که بگفت
«فقرُ فخری» رسولِ مختارم
نیست یک اهل دل که تا گویم
با وی این دردهای بسیارم
پس همان بِهْ که عرضِ حال برم
به حضورِ ولیّ دادارم
حجة الله، مهدی بن حسن
آن که باشد به دو جهان یارم
ای به درگاهِ تو ملک دربان
رو به جز درگهت کجا آرم؟
رو به جز درگهت کجا آرم؟
که شود راست از تو هر کارم
ای نگهدارِ آسمان و زمین
باش از مرحمت نگهدارم
نکنی تا روا مرادِ مرا
دامنت را ز دست نگذارم
به درِ خانه ی تو آمده ام
از درِ دیگران بُوَد عارم
سگِ دربِ سرای تو «صدری»ست
از رهِ مرحمت مکن خوارم