ولای موسی بن جعفر علیهالسلام
دل من یوسف مصر است و من یعقوب کنعانش
زبان و چشم و گوش و بینی و اعضاست اخوانش
طبیعت شهر مصر و نفس اماره زلیخایش
سعادت دشت کنعان و شقاوت خیل گرگانش
تو پنداری که جسم آدمی یک لاشهای باشد
از این پندار بگذر تا بدانی شوکت و شانش
سواد اعظم اقلیم تن را اندر این کشور
یکی شاهی همی باشد که شاهانند خواهانش
نشسته بر فراز تخت سلطانی به ملک دل
به آیینی که تن میبالد از تأثیر ایمانش
به هر نامی که میخوانند اهل معرفت او را
چو یک عینی که در هفتاد معنی گشته عنوانش
گهی روح و گهی جسم و گهی امر و گهی جوهر
گهی نفس و گهی عقل و گهی قلب و گهی شانش
بمانندی که بوی گل بُوَد پنهان به برگ گل
به هیئت گاه هیکل دست قدرت کرد پنهانش...
گهی در عالم خاکی بُوَد گرم طرب ناکی
گهی با خیل افلاکی بُوَد پرواز و طیرانش
مکانش لامکان باشد، نشانش بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد چه دانی کیست جانانش؟
مجو از من سراغ دل مپرس از من ز داغ دل
گلستانی ست باغ دل که پیدا نیست پایانش
به هر دردی که در مانی اگر خواهی تن آسایی
مکن جانا گران جانی، بکن فکری به درمانش
شفای درد اگر خواهی به دربار طبیبی رو
که افلاطون و لقمان است در سلک مریضانش
به سلطانی که دارد پادشاهی بر همه عالم
سر تسلیم نِهْ گر عاقلی بر پای دربانش
امام واجب التعظیم، مولایی که میباشد
خمیده قامت گردون پی تعظیم ایوانش
فلک از مشعل خورشید نورافشان کند مه را
که تا گردد به هر شب شمع قندیل شبستانش
فروزان آفتاب مطلع صبح ازل زآن شد
که کسب نور کرد از خندهی چاه زنخدانش
ولای موسی جعفر بیابانی ست پهناور
بدان وسعت که دشت عرش باشد کنج میدانش
طپایش میکند چشم ستاره در دل شب¬ها
به امّیدی که باشد دگمهی چاک گریبانش...
الا ای موسی جعفر! تو هستی خلق را داور!
تو بودی خضر را رهبر، تو دادی آب حیوانش...
سپهر و مهر و ماه و عرش و فرش و سدره و کرسی
چو نُه طاقی بُوَد از نردبانِ پایهی شانس
رموز سرّ «سُبحانَ الَّذی أَسرا» کسی داند
که کسب معرفت کرده ست از طفل دبستانش...
هوای قدر فرشش تا به سر افتاد آدم را
برون آورد از گلزار جنت خار نسیانش
شفق یک لمعهی نوری بُوَد از سرخی رویش
قمر یک گردهی نانی بُوَد از خوان احسانش
دلم بر هرزه گردیهای این بیچاره میخندد
که خاک دشت و حشر گل شود از چشم گریانش
شها زین بیشتر مپسند «بلبل» را بدین خواری
مهل تا نقد ایمان را نماید نقد ایمانش