چین زلف تو به یک پیچ، صد ارقم شکند
هر که بر پای شود راست، به یک خم شکند
تار مویی اگر از شانهی لطفت خیزد
دلنشین است ولی شانه ی آدم شکند
دستهی سنبل سوسن شکنش در فردوس
پای بر لادن و نسرین و سپرغم شکند
تاری از موی سرت، روی فلک سایه فکند
تا، ز شب عنبر اشهب، سر عالم شکند
ش
هر گره میزند آن تار، زند چنگ به دل
گر بپیچد به فلک، بسته ی پرچم شکند
گر به مویت، به خطا کرد ختا عرض اندام
عنبر و غالیه و مشک ختن هم شکند
عکس زلف تو در آیینهی دل، آدم دید
که دو صد زلف مرصّع سر آدم شکند
طرّهی غرّه ی آن دُرّه ی بیضا الحق
قاب قوسین به تاج شه اعظم شکند
حلقه زد نور خدا بر گهرش تا ز شرف
زلف حوّا به سر فاطمه مریم شکند
چون گرفته چم آن موی، درخت طوبا
شاخههایش سر هر قصر از آن چم شکند
عقد عزت به دل عرش از آن مو بستند
هر که عقدش شکند، عرش معظّم شکند
رشتهای زآن سبب ار، منتظم آید در دست
دل پریشان کند و جمع منظم شکند
خضر، از آن سر یک موی مکید آب بقا
تا که صد جام سکندر به سر جم شکند
محکم آن کاکل مشکین چو به دوش اندازد
صد جهان بر سر مو بندد و محکم شکند
موی گیسوی و دو ابروی و موی مژگانش
عقرب و خنجر و صمصام مصمّم شکند
غیرتش گرد رخش عقرب جرّاره نشاند
تا دل سنگ به یک نیش و به یک سم شکند
بتّهی سرکجش ار صانع صنعا بیند
دست از صنعت دیبای معلَّم شکند...
حمله کز شیر ژیان خوش بُوَد و رم ز غزال
چه کرشمه ست کز آن حمله و زین دم شکند؟
انگبین لبش ار خصم نبودش در دهر
تلخی از زهر، هم از حنظل و علقم شکند
زده بر لعل لبش، خاتم ملک و ملکوت
صد سلیمان نتوان مهره¬ی خاتم شکند
بسته از لؤلؤ مکنون، به صدف دندانها
که بهایش ثمن دُرّ مقوَّم شکند
نفس ار برکشد او سدّ سکندر نَبُود
هم ز یک دم، دم صد عیسی مریم شکند
کیست این دلبر زیبا که به حسن مطلع
از زبانم به سخن مُهر مختَّم شکند
گر خدا اوست، چرا دل به خدا میبندد؟
چون خدایی کند او رشتهی عالم شکند
یا حسین است که رویش همه اسماء خداست
یک¬دم او روح جهان بندد و یک¬دم شکند
آتش روی پرآبش، به دل کعبه صفاست
خط یاقوتی نابش، لب زمزم شکند
گر تکلّم کند او طور به خود میبالد
نام او عقدهی موسای مکلّم شکند
زلف او بود که پیچید و عصا اژدر کرد
تا که صد سِحر به یک جنبش ارقم شکند
عکس او تافت، که دریافت، ید بیضا را
تا که با پای و عصایش دل آن یم شکند
نام وی یونس محبوس به تسبیح سرود
تا که زآن نور، نهنگِ یم مظلم شکند
لطف او نرم نمود آهن دست داوود
قهر او پنجهی پولادی ضیغم شکند
حیف از آن رو که شکستند ز غم کرب وبلا
پشت اسلام و دل عرش از این غم شکند
آب مهریّهی زهرا و حسینش به فرات
دود آهش ز عطش نُه فلک از هم شکند
جام لبریز دمادم ز بلا مینوشید
تا به کامش دم شمشیر دمادم شکند
طعنه بر قاقم حمزه زده شاهنشه دین
تا حبیب الَّلهش از طعنه ی قاقم شکند
آن جبینی که بُد آیینه ی روی یزدان
سنگ کین آید و آن لوح مکرّم شکند
مهلتی شمر به زینب روی آن سینه نداد
شاید او بهر دلش طبله ی مریم شکند
دُرِ توحید منظم فکن ای عرش آویز
خیزران از شهت آن دُرّ معظّم شکند
ماتم توبه دلم کرده اقامت با خون
نام تو کی ز جهان مجلس ماتم شکند
غمت آخر چو مرا در طبرستان انداخت
عضد و رکن و عماد و من و دیلم شکند
دل بدان کاکل پُرچین و چمت بس بستم
حیف باشد دلم آن کاکل و پرچم شکند
طبع من از لب گویای تو آموخت سخن
که چین درّ و گهر از لب ابکم شکند
مور کویت که شده پیر، ز عشق رویت
صالحی نام نهی تا به ثنا دم شکند
تو سلیمانی و ران ملخ از مور پذیر
حیف باشد که دل «صالحت» از غم شکند