در ستایش شه سریر امامت حضرت رضا علیهالسلام
بهار آمد و آفاق را سحاب گرفت
ز سایه، چهرهی ایام آفتاب گرفت
هوا زمین و زمان را ز گرد کلفت شست
بهار بهر جنون خوش گلی در آب گرفت
چنان عزیز نگردید غم که از شادی
به وام گریه تواند کس از کباب گرفت
بداد دردسر روزگار، دی چندان
که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت
گرفت گرم هوا را چنان ترشّح ابر
که خویش را بُته ی خیمه ی حباب گرفت...
ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است
توان به آتش گل از هوا گلاب گرفت
بهار بهر خودآرایی عروس چمن
به موم، آینهی مهر از سحاب گرفت
هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را
چنان که جای به گردیدن کباب گرفت
گمان شود که مگر می جهد شرار از سنگ
ز کوه، لاله ز بس در نُمُوّ شتاب گرفت
ز بس که تار نگه ریشه میکند چو نهال
نمیتوان نظر از گل به هیچ باب گرفت
چو باد میگذرد نوبهار از آن گلشن
چراغ گل بته ی دامن سحاب گرفت
بسان مو که در آتش فتد ز هر جانب
ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت
ز بس شکفتگی طبع خلق شاداب است
توان ز خندهی گل بعد از این گلاب گرفت
ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب
چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت
در آتش است ز هر داغ لاله، نعل بهار
کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت؟
به کوه و دشت، گل و لاله موج زن گردید
چنان که راه به گردیدن سراب گرفت
ز سبزه کوه چنین بالد ار به خود چه عجب؟
تواند از ره آمدشدِ سحاب گرفت
فشرده تنگ به هم گل چنان ز جوش بهار
که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت
ز خاک، سبزهی تر میکشد از آن قامت
که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت
شه سریر امامت «رضا» که با مهرش
کسی به حشر نخواهد ز کس حساب گرفت
به زیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او
که بحر را نتواند به بر حباب گرفت
به دوربینی درگاه قدر او خورشید
به پیش دیدهی خود دست از سحاب گرفت
ز عکس گنبد او آفتاب گیرد نور
چنان که لعل ز خورشید، آب و تاب گرفت
چنان خزید به هم ظلمت شب از نورش
که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت
سواد نسخهی رایش مگر کند روشن
از آن سپهر به کف، لوح آفتاب گرفت
زدند ساحت قدرش به طول عمر طناب
خَضِر پی شرف آمد سر طناب گرفت
ز خاک درگه او بس که هست دامنگیر
به زور، اوج دعاهای مستجاب گرفت
نه روشنی ست کز آن شیشهی فلک شده پر
که رای او عرق شرم زآفتاب گرفت
حباب نیست که از ریزش سحاب کفش
ز بس ¬که گفت، نفس در گلوی آب گرفت
به ¬خویش شعله ز بیم سیاستش لرزد
مگر به چوب ز برگ گلی گلاب گرفت؟
ز بس که رسم گرفتن فکند از عالم
نمک به رخصت او حرمت از شراب گرفت
دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش
ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت
نیافت عیش جهان ره به خاطر پاکش
ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت
چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد
که روز، جامهی خود را به آفتاب گرفت
به شوق منصب سقایی فضای درش
بهار مشک به دوش خود از سحاب گرفت
به رفت وروب حریمش به رسم فراشان
فلک دوتا شد و جاروب آفتاب گرفت
ز پاس معدلت او عجب نباشد اگر
صَدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت
فتاده رعشه بر اندام موج از نهی¬اش
از این که دستش در کاسهی شراب گرفت
از آن زمان که گزندش رسید از انگور
نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت
من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟
ز کف عنان ادب شوق آن جناب گرفت
مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم
سخن ز خجلت مدحش به رخ نقاب گرفت
گرفت صیت سخن گر تو را جهان، «واعظ»
ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت
بتاب سوی دعا بعد از این عنان قلم
که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت
محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر
سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت
خدا دهد همه را جذبه ای که بتوانیم
ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت