محمدتقی ممقانی تبریزی (حجةالاسلام نیّر تبریزی)
1 خرداد 1404

ترکیب بند عاشورایی

چون کرد خور ز توسن زرین، تهی رکاب
افتاد در ثوابت و سیاره، انقلاب

غارت گران شام به یغما گشود دست
بگسیخت از سرادق زرتار خود طناب

کرد از مجرّه چاک، فلک پرده‌ی شکیب
بارید از ستاره به رخسار خون خضاب

کردند سر ز پرده برون دختران نعش 
با گیسوی بریده، سراسیمه، بی‌نقاب

گفتی شکست مجمر گردون و از شفق
آتش گرفته دامن این نیلگون قباب

از کِلّه‌ی  شفق، به در آورد سر، هلال
چون کودکی تپیده به خون در کنار آب

یا گوشواره‌ای که به یغما کشیده خصم
بیرون، ز گوش پرده نشینی چو آفتاب

یا گشته زین توسن شاهنشهی نگون
برگشته با سوار سوی خیمه با شتاب

گفتم مگر قیامت موعود اعظم است؟
آمد ندا ز عرش که ماه محرم است!

2
گلگون سوار وادی خون خوار کربلا
بی‌سر فتاده در صف پیکار کربلا

چشم فلک، نشسته به خون شفق هنوز
از دود خیمه‌های نگون سار کربلا

فریاد بانوان سراپرده‌ی عفاف
آید هنوز از در و دیوار کربلا

بر چرخ می‌رود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار کربلا

سیارگان دشت بلا، بسته بار شام
در خواب رفته، قافله سالار کربلا

شد یوسف عزیز به زندان غم اسیر
در هم شکست رونق بازار کربلا

بس گل که برد بهر خسی تحفه، سوی شام
گلچین روزگار، ز گلزار کربلا

فریاد از آن زمان که سپاه عدو چو سیل
آورد رو به خیمه‌ی سالار کربلا

مهلت گرفت آن شب از آن قوم بی‌حجاب
پس شد به برج سعد، درخشنده آفتاب

3
گفت ای گروه هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رَوَد از کربلای ما

ناداده تن به خواری و ناکرده ترک سر
نتْوان نهاد، پای به خلوت سرای ما

تا دست و رو نَشست به خون، می‌نیافت کس
راه طواف بر حرم کبریای ما

این عرصه نیست جلوه گه روبَه و گراز
شیرافکن است بادیه‌ی ابتلای ما

هم راز بزم ما، نَبُوَد طالبان جاه
بیگانه باید از دو جهان آشنای ما

برگردد آن که با هوس کشور آمده
سر ناورد به افسر شاهی، گدای ما

ما را هوای سلطنت ملک دیگر است 
کاین عرصه نیست درخور فرّ همای ما

یزدان ذوالجلال به خلوت سرای قدس
آراستَه‌ست بزم ضیافت برای ما

برگشت هر که طاقت تیر و سنان نداشت
چون شاه تشنه، کار به شمر و سنان نداشت

4
چون زد سر از سرادق  جلباب  نیلگون
صبح قیامتی، نتوان گفتنش که چون؟

صبحی، ولی چو شام ستم دیدگان سیاه
روزی، ولی چو روز دل افسردگان زبون

ترک فلک ز جیش شب از بس برید سر
لبریز شد ز خون شفق، طشت آب گون

گفتی ز هم گسیخته، آشوب رستخیز
شیرازه‌ی صحیفه‌ی اوراق کاف و نون

آسیمه سر نمود رخ از پرده‌ی شفق
خور، چون سر بریده‌ی یحیی ز طشت خون

لیلای شب، دریده گریبان، بریده مو
بگرفت راه بادیه، زین خرگه نگون

دست فلک، نمود گریبان صبح، چاک
بارید از ستاره به بر، اشک لاله گون

افتاد شور و غلغله در طاق نُه رواق
چون آفتاب دین، قدم از خیمه زد برون

گردون به کف ز پرده‌ی نیلی، علم گرفت
روح الامین، رکاب شه جَم خِدَم گرفت

5
شد آفتاب دین چو روان سوی رزمگاه
از دود آه پردگیان، شد جهان سیاه

در خون و خاک، خفته همه یاوران قوم
وز خیل اشک و آه، ز پی یک جهان سپاه

سرگشته بانوان سراپرده‌ی عفاف
زد حلقه، گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سرزنان به ناله که: شد حال ما زبون
وین موکَنان به گریه که: شد روز ما تباه

پس با دل شکسته، جگرگوشه‌ی رسول 
از دل کشید ناله و افغان که: یا اخاه

لختی عنان بدار که گردم به دور تو
وز پات، زآب دیده نشانم غبار راه

من یک تن غریبم و دشتی پر از هراس
وین پرشکستگان ستم دیده، بی پناه

گفتم تو درد من به نگاهی روا کنی
رفتی و ماند در دلم آن حسرت نگاه

چون شاه تشنه داد تسلی بر اهل بیت
برتافت سوی لشکر عدوان سر کمیت 

6
اِستاد در برابر آن لشکر عبوس
چون شاه نیم روز ، بر آن اشهب  شموس 

گفت ای گروه! هین منم آن نور حق کز او
تابیده بر سَجَنجل  صبح ازل، عکوس 

بر درگه جلال من، ارواح انبیا
بنْهاده بر سجود، سر از بهر خاک بوس

مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول
سایس  منم به عالم و عالم مرا مَسوس 

سلطان چرخ را که مدار جهان بر اوست
من داده‌ام جلوس بر این تخت آبنوس

در عرصه‌گاه کین که ز برق شهاب تیر
دیو فلک گزد ز تحیر لب فسوس

گردد ز خون، بسیط زمین معدن عقیق
گیرد ز گرد، روی هوا رنگ سندروس 

افتد ز بیم، لرزه بر ارکان کُن فَکان
آرم چو حیدرانه بر اورنگ زین، جلوس

بر خاک پای توسن گردون مسیر من
ناکرده تیغ راست، سجود آورد رؤوس

لیکن نموده شوق لقای حریم دوست
سیرم ز زندگانی این دهر چاپلوس

نی طالب حجازم و نی مایل عراق
نی در هوای شامم و نی در خیال طوس

تسلیم حکم عهد ازل را چه احتیاج
غوغای عام و جنبش لشکر، غریو کوس؟

درگاه عشق، حاجت تیر و خدنگ نیست
آن جا که دوست جان طلبد، جای جنگ نیست

7
لختی نمود با سپه کینه، زین خطاب
جز تیر جان¬شکار، ندادش کسی جواب

از غنچه‌های زخم تن نازنین او
آراست گلشنی فلک، اما نداد آب!

باللَّه که جز دهان نبی آب خور نداشت
گردون، گلی که چید ز بستان بوتراب

چون پر گشود در تن او تیر جان شکار
با مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب:

پیک پیام دوست به در حلقه می‌زند
ای جان بر لب آمده! لختی به در شتاب

چون تیر کین، عنان قرارش ز کف ربود
کرد از سمند بادیه پیما، تهی رکاب

آمد ندا ز پرده‌ی غیبش به گوش جان
کِای داده آب، نخل بلا را ز خون ناب!

مقصود ما ز خلق جهان، جلوه‌ی تو بود
بعد از تو خاک بر سر این عالم خراب!

گر سفلگان به بستر خون داد جای تو
خوش باش و غم مخور، که منم خون‌بهای تو

8
تیری که بر دل شه گلگون قبا رسید 
اندر نجف به مرقد شیر خدا رسید 

چون در نجف ز سینه‌ی شیر خدا گذشت
اندر مدینه، بر جگر مصطفی رسید 

زآن پس که پرده‌ی جگر مصطفی درید
داند خدا که چون شد از آن پس؟ کجا رسید؟

هر ناوک بلا که فلک در کمان نهاد
پر بست و بر هدف، همه در کربلا رسید 

یک باره از فلاخن آن دشت، کینه خاست
آن سنگ‌های طعنه که بر انبیا رسید 

با خیل عاشقان چو در آن دشت، پا نهاد
قربانی خلیل، به کوه منا رسید 

آراست گلشنی ز جوانان گلعذار
آبش نداده، باد خزان از قفا رسید 

از تشنگی ز پا چو درآمد، به سر دوید
چون بر وفای عهد الستش ندا رسید 

از پشت زین قدم چو به روی زمین نهاد
افتاد و سر به سجده‌ی جان آفرین نهاد


گفت ای حبیب دادگر! ای کردگار من!
امروز بود در همه عمر انتظار من

این خنجر کشیده و این حنجر حسین
سر کاو نه بهر توست، نیاید به کار من

گو تارهای طره‌ی اکبر به باد رو!
تا یاد توست مونس شب‌های تار من

گو بر سر عروس شهادت، نثار شو
دُرّی که بود پرورشش در کنار من

خضر ار ز جوی شیر چشید آب زندگی
خون است آب زندگی جویبار من

عیسی اگر ز دار بلا زنده برد جان
این نقد جان به دست: سر نیزه‌دار من!

در گلشن جنان به خلیل ای صبا بگو:
بگذر به کربلا و ببین لاله‌زار من

در خاک و خون به جای ذبیح منای خویش
بین نوجوان سروقد گلعذار من

پس دختر عقیله‌ی ناموس کردگار
نالان ز خیمه تاخت به میدان کارزار

10
کِای رایت هدی! تو چرا سرنگون شدی؟
در موج خون چگونه فتادی و چون شدی؟

ای دست حق! که علت ایجاد عالمی 
علت چه شد که در کف دونان، زبون شدی؟

امروز در ممالک جان، دست، دست توست
اللَّه چگونه دست خوش خصم دون شدی؟

کاش آن زمان که خصم به روی تو بست آب
این خاکدان غم، همه دریای خون شدی

ای چرخ کج مدار! کمانت شکسته باد!
زین تیرها که بر تن او رهنمون شدی

آن سینه‌ای که پرده‌ی اسرار غیب بود
ای تیر! چون تو محرم راز درون شدی؟

گشتی به کام دشمن و کشتی به خیره دوست
ای گردش فلک! تو چرا واژگون شدی؟

ای خور! چو شد به نیزه سر شاه مشرقین
شرمت نشد که باز ز مشرق برون شدی؟

ای چرخ سفله! داد از این دور واژگون
عرش خدای ذوالمنن و پای شمر دون؟

11
چون شاه تشنه، ظلمت ناسوت کرد طی
بر آب زندگانی جاوید برد پی

در راه حق، فنا به بقا کرد اختیار
تا گشت وجه باقی حق، «بَعد کُلّ شِیْ»

زد پا، به هر چه جز وی و سر داد و شد روان
تا کوی دوست، بر اثر کشتگان حی

چون گشت جلوه‌گر سر او بر سر سنان
شد پر نوای زمزمه‌ی طور نای و نی

شور از عراق گشت بلند آن چنان، که برد
کافردلان ز یاد، تمنای ملک ری

پاشید آن «قلاده ی دُرهای شاهوار
از هم، چو برگ‌های خزان از سَموم دی

گفتی رها نمود ز کف، دختران نعش 
از انقلاب دور فلک، دامن جُدی 

آن یک نهاد رو سوی میدان که: یا ابا!
وآن یک کشید در حرم افغان که: یا اخی

رفتی و یافت بی تو به ما روزگار دست
ای دست داد حق! ز گریبان برآر دست

12
آه از دمی که از ستم چرخ کج مدار
آتش گرفت خیمه و بر باد شد دیار

بانگ رحیل، غلغله در کاروان فکند
شد بانوان پرده‌ی عصمت، شترسوار

خور، شد فرو به مغرب و تابنده اختران
بستند بار شام، قطار از پی قطار

غارت گران کوفه، ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند دُرّ یتیمی به گنج بار

گردون به دُرنثاری بزم خدیو شام
عِقدی به رشته بست ز دُرهای شاه وار

گنجینه‌های گوهر یک دانه، شد نهان
از حلقه‌های سلسله در آهنین حصار

آمد به لرزه عرش ز فریاد اهل بیت
در قتلگه چو قافله‌ی غم فکند بار

ناگه فتاده دید جگرگوشه‌ی رسول
نعشی به خون تپیده، به میدان کارزار

پس دست حسرت، آن شرف دوده‌ی بتول
بر سر نهاد و گفت: جزاک اللَّه ای رسول!

13
این گوهر به خون شده غلتان حسین توست
وین کشتی شکسته ز توفان حسین توست

این یوسفی که بر تن خود کرده پیرهن
از تار زلف‌های پریشان، حسین توست

این از غبار تیره‌ی هامون نهفته رو 
در پرده آفتاب درخشان، حسین توست

این خضر تشنه کام که سرچشمه‌ی حیات
بدرود کرده با لب عطشان، حسین توست

این پیکری که کرده نسیمش کفن به بر
از پرنیان ریگ بیابان، حسین توست

این لاله‌ی شکفته که زهرا ز داغ او
چون گل نموده چاک گریبان، حسین توست

این شمع کشته از اثر تندباد جور
کش بی چراغ مانده شبستان، حسین توست

این شاهباز اوج سعادت، که کرده باز
شه پر به سوی عرش ز پیکان! حسین توست

آن گه ز جورِ دور فلک، با دل غمین
رو در بقیع کرد که: ای مام بی قرین!

14
داد آسمان به باد ستم خانمان من
تا از کدام بادیه پرسی نشان من؟

دور از تو از تطاول گلچین روزگار
شد آشیان زاغ و زغن، گلسِتان من

گردون، به انتقام قتیلان روز بدر
نگذاشت یک ستاره به هفت آسمان من

زد آتشی به پرده‌ی ناموس من، فلک 
کآید هنوز دود وی از استخوان من

بی خود در این چمن نکشم ناله‌های زار
آن طائرم که سوخت فلک آشیان من

آن سرو قامتی که تو دیدی، ز غم خمید
دیدی که چون کشید غم آخر کمان من؟

رفت آن که بود بر سر من سایه‌ی همای
شد دست خاک بیز کنون سایبان من

گفتم ز صد یکی به تو از حال کوفه، باش
کز بارگاه شام برآید فغان من

پس رو به سوی پیکر آن محتشم گرفت
گفت این حدیث و طاقت اهل حرم گرفت:

15
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو شور قیامت! به پای خیز

زینب، برت بضاعت مزجاة، جان به کف
آورده، با ترانه‌ی یا ایها العزیز!

هر کس به مقصدی، ره صحرا گرفته پیش
من، روی در تو و دگران روی در جَحیز 

بگشا ز خواب، دیده و بنگر که از عراق
چونم به شام می‌بَرَد این قوم بی تمیز!

محمل: شکسته، ناله: حدی، ساربان: سنان
ره: بی کران و بند: گران، ناقه: بی جهیز

خرگاه: دود آه و نقابم: غبار راه
چتر: آستین و معجر: سر، دست: خاک بیز

گاهم ز طعن نیزه به زانو سر حجاب
گاهم ز تازیانه به سر دستِ احتِریز! 

یک کارزار دشمن و من یک تن غریب!
تو خفته خوش به بستر و این دشت، فتنه خیز

گفتم دو صد حدیث و ندادی مرا جواب
معذوری ای ز تیر جفا خسته، خوش بخواب!

16
ای چرخ سفله! تیر تو را صید، کم نبود 
گیرم عزیز فاطمه، صید حرم نبود

حلقی که بوسه‌گاه نبی بود روز و شب
جای سنان و خنجر اهل ستم نبود

انگشت او به خیره بریدی پی نگین!
دیوی، سزای سلطنت ملک ری نبود

کی هیچ سفله بست به مهمان خوانده، آب؟
گیرم تو را سجیه‌ی  اهل کرم نبود

داغ غمی کز او جگر کوه آب شد
بیمار را تحمل آن داغ غم، نبود

پای سریرزاده‌ی هند  و سر حسین؟
در کیش کفر، سفله چنین محترم نبود

ای زاده ی زیاد!  که دین از تو شد به باد
آن خیمه‌های سوخته، بیت الصنم نبود

آتش به پرده‌ی حرم کبریا زدی
دستت بریده باد! نشان بر خطا زدی

17
زین غم که آه اهل زمین زآسمان گذشت 
با عترت رسول ندانم چسان گذشت

نمرود، ناوکی که سوی آسمان گشاد
در سینه‌ی سلیلِ  خلیل از نشان گذشت

در حیرتم که آب چرا خون نشد چو نیل
زآن تشنه‌ای که بر لب آب روان گذشت؟

آورد خنجر، آب زلالش ولی دریغ
کآب از گلو نرفته فرو از جهان گذشت!

شد آسمان ز کرده پشیمان در این عمل
لیک آن زمان که تیر خطا از کمان گذشت!

اللَّه چه شعله بود که انگیخت آسمان؟
کز وی کبوتران حرم زآشیان گذشت

در موقفی که عرض صواب و خطا کنند
کاری نکرده چرخ که از وی توان گذشت

خاموش «نیرا» که زبان، سوخت خامه را
خون شد مداد و قصه ز شرح بیان گذشت

فیروز، بخت من نهد ار سرخط قبول
بر دفتر چکامه‌ی من، بضعه‌ی  رسول
 

13
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود