ای که مرا هر نفس، از تو عطای دگر
جز به درت دیدهام، نیست به جای دگر
گرچه ضیایم به دل، دادهای، امّا مراست
چشم که هر دم دهیم، نور و ضیای دگر
در ره جانان خود، هر که فدایی بَرَد
در کف من غیر جان، نیست فدای دگر
هر که هوای کسی، بر سر او هست، لیک
غیر هوایت مرا، نیست هوای دگر
چاره ندارم مگر سوی تو رو آورم
زآن که نباشد مرا، جز تو خدای دگر
درد فراقت گرفت، از دل من صبر و تاب
غیر وصالت مرا، نیست دوای دگر
«داور» افسرده دل، از مدد عشق توست
کاو به نی افکنده باز، سوز و نوای دگر