شعر توحیدی
محمدعلی حزین لاهیجی

ای نام تو زینت زبان‌ها

ای نام تو زینت زبان‌ها
حمد تو طراز داستان‌ها

تا دام گشاد، چین زلفت
افتاد خراب، آشیان‌ها

میرداماد (میر محمدباقر حسینی استرآبادی)

ادامه مشرق الانوار/ توحیدی

مناجات اول

ای خرد از حلقه به گوشان تو
خُلق خوش از عطرفروشان تو!

ای ز تو این گوی گربیان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ!

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی
حضورش: غیبت از خود، ذکر: از عالم فراموشی

قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا
اذان: فریاد از دست خود و تعقیب: خاموشی!

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

صد شکر کز غم تو ندارم شکایتی

هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحّمی!
گشتیم سرمه، گوشه‌ی چشم، عنایتی!

با خویش، ما حساب به وصل تو می‌کنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

اشک ندامتم ده و رنگ خجالتم

یارب ز چرک مال جهان، بخش نفرتم
زآلایش تعلّق آن ده طهارتم

از دست رفت پای، بده دست و پای سعی
تن گشت هم چو سرمه، بده چشم عبرتم

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

مژده باد ای دل، که اینک می‌رسد ماه صیام

مژده باد ای دل، که اینک می‌رسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام

وه چه مه! شوینده‌ی عصیان خلق از نامه‌ها
وه چه مه! خواهنده‌ی عذر گناه خاص و عام

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

لطفت، برات روزی مردم نوشته است

ای نام دل گشای تو عنوان کارها
خاک درِ تو آب رخ اعتبارها

خورشید و مه، دو قطره ز باران فیض تو
مدّی ز جنبش قلمت روزگارها

ملا عبدالرزاق لاهیجی (فیاض)

گزیده ساقی نامه ملاعبدالرزاق لاهیجی

گل خم، گل ساغر او می کند
صراحی و جام و سبو می کند

برآرنده‌ی تاک از گلشن اوست
فروزنده‌ی باده‌ی روشن اوست

محمدبن ابراهیم شیرازی (ملاصدرا)

فرازی از ساقی نامه ملاصدرا

می‌شناسم خالقی را کاوست هست
این دگرها نیستند و اوست هست

آن خداوندی که قیوم است و حی
آن که پاکی وقف شد بر ذات وی

شیخ بهایی

چند رباعی از شیخ بهایی

هر شام و سحر ملائک علیین
آیند به طرف حرم خلد برین

مقراض به احتیاط زن، ای خادم
ترسم بِبُری، شهپر جبریل امین

شیخ بهایی

الهی الهی، به حق پیمبر


الهی الهی، به حق پیمبر
الهی الهی، به ساقی کوثر

الهی الهی، به صدق خدیجه
الهی الهی، به زهرای اطهر

سید ابوطالب میرفندرسکی

ساقی نامه

ثنا ایزدی را که از نور پاک
شراب روان ریخت در جام خاک

شفق، دوری از ساغر مشفقش
فلک، دودی از مجمر قدرتش

شیخ الرئیس ابوعلی سینا

ما را به سرِ خاک رسول اللَّه بخش 

یک یک هنرم بین و گنه دَه دَه بخش
جرم منِ خسته، حَسْبَةً لِلَّه بخش 

از باد فنا، آتش کین برمَفروز
ما را به سرِ خاک رسول اللَّه بخش 

میرزا محمد محیط قمی

درخور حمد و ثنا، بار خدایی ست کریم

درخور حمد و ثنا، بار خدایی ست کریم
که ز خوانِ کرمش بهره بَرَد دیوِ رجیم

نیک و بد را ننمود از درِ احسان محروم
سلطنت داد به فرعون و نبوّت به کلیم

محمد مفید شیرازی

نیست مقصودم ز حکمت، حکمت یونانیان

در استقبال از شعر معروف ابوالقاسم فندرسکی

گر حکیمی پیش از این روی سخن آراستی
نوبت تحقیق حکمت این زمان با ماستی

محمد مفید شیرازی

غیر هوایت مرا، نیست هوای دگر

چاره ندارم مگر سوی تو رو آورم
زآن که نباشد مرا، جز تو خدای دگر

درد فراقت گرفت، از دل من صبر و تاب
غیر وصالت مرا، نیست دوای دگر

محمد فانی بروجردی

ای همه در ماه بی‌همال تو حیران

ای غم عشقت به جان جاهل و دانا
وی خم زلف تو دام مؤمن و ترسا

مدحت قدرت یکی ز عاقل و مجنون
فکرت ذاتت یکی ز جاهل و دانا

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

جانب اهل طریقت به حقارت منگر

عاکفان حرمت قبله‌ی اهل کرمند
واقف از نکته‌ی سربسته‌ی لوح و قلمند

خاکساران تو ماه فلک ملک حدوث
جان نثاران تو شاه ملکوت قِدَمند

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

جمال یار را دیدن به چشم یار می‌باید


تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید

به جز آیینه‌ی رویش نبیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی‌شاید

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

جان به هوای لب است و راه ندارد


سینه‌ی تنگم مجال آه ندارد
جان به هوای لب است و راه ندارد

گوشه‌ی چشمی به سوی گوشه نشین کن
زآن که جز این گوشه کس پناه ندارد

عبدالحسین شیخ الاسلام عاملی (بهایی)

پیداست که عادت تو باشد احسان 

ای پادشه مملکت هر دو جهان
مقهور تو هر مطیع و هر نافرمان
از مرحمت و عفوِ تو در این عالم
پیداست که عادت تو باشد احسان 

عبدالجواد نیشابوری (ادیب نیشابوری)

دل گواه دگر و دیده گواه دگر است

کشور فقر و فنا، عرصه‌ی شاه دگر است
نظم این ملک، به نیرو و سپاه دیگر است

آسمانی‌ست خرابات مغان را ای دل
که در او روشنی اختر و ماه دگر است

سیدکاظم بلبل

آری تو توانی که کنی مور، سلیمان

ای نام تو سردفتر دیباچه ی دیوان
وی حمد تو شیرازه‌ی مجموعه‌ی عنوان

از نام تو بر چرخ چَمَد عیسی مریم
وز حمد تو بر رود رَوَد موسی عمران

سید علی مجتهد کازرونی

پر شد از گوهر اسرار تو گنجینه‌ی ما

صیقلی شد چو ز انوار رُخت، سینه‌ی ما
عکس رخسار تو افتاد در آیینه‌ی ما

سرّ دیباچه‌ی هستی شنو از ما که بُوَد
لوح محفوظ حقایق به جهان سینه‌ی ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

در مرایای عدم خود را به خود بنموده‌ای

ای که از یک جلوه پیدا هر دو عالم کرده‌ای
پس دو عالم را نهان در عین آدم کرده‌ای

بر سر آدم نهاده «تاج کرَّمنا» ز لطف
بر سریر سلطنت او را مکرّم کرده‌ای

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

روی خود را دید پیش روی خود

زآتشی کآثار غیریّت بسوخت
بودِ موجودات دود آمد فقط

داد عالم را وجود محض خود
بلکه از خود محض جود آمد فقط

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

سرچشمه‌ی زندگی لب توست

ای ماحی سیّئات، ما را
بنمای ره نجات، ما را

بنمای عیان جمال رویت
زآیینه‌ی ممکنات، ما را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

گردی ز ما مگر برسانی به کوی دوست

ای نام تو کلید فتوحات جان ما 
وی یاد تو توان تن ناتوان ما

رازت چو جان نهفته به دل داشتم همی
عشقت فکند پرده ز راز نهان ما 

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

بی جذبه به برهان نتوان راه به حق برد

در گوش دلم می‌رسد از عالم بالا
کز غیر تبرّا کن و با عشق تولّا

ای عقل به کُنهش نبری ره به دلایل
تا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ما را ز تو غیر از تو دگر نیست تمنا

ای ذات تو زِادراک خیالات مبرّا
وز وهم و خرد فهم کمالات تو اعلی

مرآت عدم گشت به رویت چو مقابل
یک جلوه نمودی دو جهان گشت هویدا

ملاهادی سبزواری

از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد


تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد؟
زافتاده به کنج قفسی، یاد توان کرد

آغوش و کنار از تو نداریم توقّع
از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد

ملاهادی سبزواری

درون تیره‌ای دارم ز خاطرهای نفسانی

الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
به روی ما، دری از رحمت بی‌منتها بگشا

رهی ما را به سوی کعبه‌ی صدق و صفا بنما
دری ما را به صوب گلشن فقر و فنا بگشا

ملاهادی سبزواری

بحر به جوی ا‌ست و جوی این همه در جستجوست

ای به ره جستجوی، نعره زنان دوست دوست
گر به حرم ور به دیر، کیست جز او؟ اوست، اوست

پرده ندارد جمال، غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز، پوست

محمدزمان جلایر کلاتی خراسانی (ساقی خراسانی)

موج دریای وجودم تهی از خود چو حباب

نه من دل  شده این بادیه تنها رفتم
بهر دل، در پی غارتگر دل‌ها رفتم

ذره سان از افق غیب به اقصای شهود
به هواداری آن مهر دل آرا رفتم