مناجات اول
ای خرد از حلقه به گوشان تو
خُلق خوش از عطرفروشان تو!
ای ز تو این گوی گربیان چرخ
گوی شده پیش تو چوگان چرخ!
ای ز تو نُه طاق فلک پر شروق
وی ز تو آراسته این چار سوق!
داغ تو بر جهبهی روح القدس
خاک درت آب چهار اُسطُقُس
حلقهی تعلیم تو در گوش عقل
غاشیهی حُکم تو بر دوش عقل
زنگ غمت صیقل مرآت دل
یاد تو تعمیر خرابات دل
ذات تو مصداق وجود صفات
ای که صفات تو همه عین ذات
گردن ما سُخره ی طوق فنا
مُلک قِدَم خاص مُسلم تو را
قدّ ابد، پیش بقای تو پست
قامت معنی، ز ثنای تو پست
از تو ضمیر خرد آراسته
فیض تو پهلوی عدم کاسته
از تو جهان کوکب و هستی مدار
از تو فلک پخته زمین خامکار
گردش چرخ از تو به انجام شد
کار عدم از تو چنین خام شد
خور ز تو چون باده، افق هم چو جام
کار فلک از تو چنین بانظام
تخم کواکب تو پراکندهای
ناف شب از مُشک، تو آکندهای
تاج خرد از تو مُکلَّل شده
زیج وجود از تو مُجَدوَل شده
روی زمین، روز، تو رخشان کنی
زلف فلک، شب، تو پریشان کنی
بی تو روان ره نبرد سوی تن
جان نرهد بی تو ز جادوی تن
قالب گردنده تو بیجان کنی
باز رگ مرده تو شریان کنی
چهرهی خورشید درخشان ز توست
گردش نُه چرخ به سامان ز توست
از تو جهان هستی جاوید یافت
ماه شب و مهرهی خورشید یافت
یافت ز تو جوف سپهر برین
زَهرهی دریا و سِپُرز زمین
طفل سخن دامن لب را دهی
مهرهی صبح، افعی شب را دهی
یاد تو شد صحت جان سقیم
بوی تو شد قوت دماغ نسیم
منطقهی چرخ، شتاب از تو یافت
ملت ایجاد کتاب از تو یافت
کنه تو اندیشه تصور نکرد
جام تصور ز تو کس پر نکرد
عقل به تأیید دلیل و قیاس
گفت نهد معرفتت را اساس
برق تو خود خرمن ادارک سوخت
بال و پر مرغ خرد پاک سوخت
ای گهر ما صدف نعمتت
وی گنه ما علف رحمتت
خاک درت سرمهی اشراق شد
زین شرف اندر دو جهان طاق شد
ذمت جانش به تو بسپردهام
وقف غلامی تواش کردهام
هر که غلامی تو را درخور است
از گهر عقل گرامیتر است
مناجات دوم
توحیدی و تمجیدی
ای سخنت نُقلِ سر خوان عقل!
خاک رهت توشهی انبان عقل!
محو تو ابصار به دور و شموس
ظلّ تو انوار عقول نفوس
پی سپر از نور خورت شبههها
نورْوَر از خاک درت جبههها
چرخ یکی گردش پرگار توست
نورِ خور از سایهی دیوار توست
مزرع ابداع، قنات از تو یافت
جوی وجود آب حیات از تو یافت
جز تو به افلاک که این زاد داد؟
خاک عدم جز تو که بر باد داد؟
جز تو به خاک این همه پستی که داد؟
خاک جهان را نم هستی که داد؟
جمله جهان پیش تو مشت گلند
حق تویی و جمله دگر باطلند
چشم سر عقل که بیننده کرد؟
قطب فلک را که نشیننده کرد؟
ظل زمین موی سیاهش که داد؟
زلف ز شب، روی ز ماهش که داد؟
در نگه حسن که ناز آفرید؟
زلف شب غم که دراز آفرید؟
مرکز افلاک ثبات از تو یافت
دفتر تقدیر برات از تو یافت
دیده ز تو تابش شیدی گرفت
خاک ز تو نور جلیدی گرفت
از تو پر از نور جبینِ خرد
وز تو شده طور یقینِ خرد
تازه ز باران تو بستان عقل
پاک به تأیید تو دامان عقل
جسم ز تو دیدهی جان روشنش
آبِ طبیعت ز تو در گلشنش
گشته ولود از تو چمن، دی عقیم
از تو فلک سایر و مرکز مُقیم
ور نکنی گردش گردون قبول
چرخ شود ساکن و مرکز عجول
از تو توانگر دلِ پیر خرد
وز تو همه نور، ضمیر خرد
وهم به حکم تو رئیس قوا
عقلِ غریزی ز تو شد مقتدا
آب رخ جوی قناعت ز تو
نور در آیینهی طاعت ز تو
جوی کمال از تو پُرآبِ شرف
دُرّ شرف را ز تو انسان صدف
یاد غمت خورده ز اندیشه باج
خواسته سودای تو از سر خراج
دامن هستی ز تو پُردُر شده
جیب دل از دُرِّ غمت پر شده
از تو جهان یافت قوام وجود
پخته ز تو خام نظام وجود
جوهر جان، گوهر ذات از تو یافت
مرغ خرد صبح نجات از تو یافت
آتش تو جزیه گرفت از جگر
داد به شام تو جبایت سحر
گل که اقالیم گلستان گرفت
در ره تو شغل مغیلان گرفت
خور که رعیت ز کواکب گزید
غاشیه بر سُفت غلامی کشید
سفت هیولی چه که عقل نخست
غاشیه گردان غلامیِ توست
هر که در این طارم اخضر رسید
خاک رهت سرمهی خورشید دید
هر که در این عرش برین راه یافت
داغ تو بر ناصیه¬ی ماه یافت
این سگ درگاه تو «اشراق» نام
کز غم تو وام گرفت احترام
مهر فلک شد که سماک تو شد
آب جهان گشت که خاک تو شد
ناصیَه ش آرای به داغ قبول
تا من از این قصه به طبع عجول-
مژده برم طالع خود را به گاه
وز سر تختش بِربایم کلاه
مناجات سوم
در طلب مغفرت از خداوند عظیم
ای کرمت مایهی امّید من
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام، قوت تن و جان دل
دردِ توام مایهی درمان دل
مرگ ز تو هستیِ جاوید من
سایهی دیوار تو خورشید من
دیدهی من خاک درت راست باج
داغ تو را ناصیهی من خراج
قافله سالار نویدم تویی
آب ده ِکشت امیدم تویی
پیش تو داروی مداوای من
مایهی سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو و گر افکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقهی افکندگی
دوش من و غاشیهی بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کَس دارتر...
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
خال دو صد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین؟
دیده ی دل نایب جیحون کنم
دامن جان دجله ای از خون کنم
زَابر دو چشم آن قَدَر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آن که درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک این همه طفل رضیع
نالش از آیین بدیع آورم
خواجه ی کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای توست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غُفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو توست
جرم دو عالم علف عفو توست
قطرهای از عفو تو موج بحار
ترسم از آلایش مشتی غبار
خواجهی کونین، شفیعی چنین
سهل بُوَد بخشش یک کف زمین
دولتی «اشراق» که در طینتش
خاک رسول تو بُد و عترتش
گنج دل او که به تأیید توست
مهر رسول تو و توحید توست