در توحید پروردگار عزّ اسمه گوید:
ای غم عشقت به جان جاهل و دانا
وی خم زلف تو دام مؤمن و ترسا
مدحت قدرت یکی ز عاقل و مجنون
فکرت ذاتت یکی ز جاهل و دانا
خود، تو پسِ پرده و فروغ جمالت
در همه ذرّات ممکنات هویدا
ای همه در ماه بیهمال تو حیران
وی همه در مهر بیمثال تو حِربا
جمله تو جویند ور به کعبه و محراب
جمله تو گویند ور به دیر و کلیسا
گاه ببخشی ز جلوه بر ورق گل
فیض سخن در گلوی بلبل شیدا
گه پیِ نخجیر شرزه شیر قوی چنگ
تیر و کمان میدهی به آهوی صحرا
شعله کشانی برون گهی ز دل سنگ
لاله دمانی گهی ز سینهی خارا
ای که خداییت را نه مثل و نه مانند
وی که به یکتاییات نه شِبه و نه همتا
هر چه ستاییم در تو حدّ تو آن نیست
وصف تو را قدر خویش کرده به عمیا
چشم تفکّر به دوربین تحیّر
بلکه به وَهم آرد آن جمال دلآرا
پشّه کجا ره توان بَرَد به فضایی
کِش ز نخستین قدم پرافکند عنقا
عقل مجرّد به راه وادی حُسنت
رهسپر و بینشان و آبلهگون پا
ذات تو و وهمِ کائنات، تَقَدَّس
وصف تو و فهم ممکنات، تعالی
فکرت «فانی» ز وصف حدّ کمالت
دیدهی خفّاش و چهر مهر درخشا
پایهی ما، وصف ذرهای ست ز خورشید
مایهی ما، نعت رَشحهای ست ز دریا و