محمد فانی بروجردی
محمد فانی بروجردی

دل در هوای گیسو و گیسوست دام دل

تا نَکهت تو در ورق گل نهاده‌اند
شوری ز ناله در سر بلبل نهاده‌اند

تا ریختند سیم ذقن را ز سیم ناب
سیماب در بنای تحمل نهاده‌اند

محمد فانی بروجردی

ای همه در ماه بی‌همال تو حیران

ای غم عشقت به جان جاهل و دانا
وی خم زلف تو دام مؤمن و ترسا

مدحت قدرت یکی ز عاقل و مجنون
فکرت ذاتت یکی ز جاهل و دانا